نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه صراحی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود...
(مطمئن نیستم مصراع آخرو درست نوشتم یا نه)
Printable View
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه صراحی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود...
(مطمئن نیستم مصراع آخرو درست نوشتم یا نه)
در ماهتاب خاطره می بینمت هنوز
با آن شكنج زلف كه افشانده ای به دوش
گاهی به ناز می گذری از برابرم
تا از درون سینه برانگیزی ام خروش
شب از نیمه رفته بود و برف مي باريد
چون پر افشاني پر پهاي هزار افسانه ي از يادها رفته
باد چونان آمري مأمور و ناپيدا
بس پريشان حكمها مي راند مجنون وار
بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته
برف مي باريد و ما خاموش
فار غ از تشويش
نرم نرمك راه مي رفتيم
كوچه باغ ساكتي در پيش
هر به گامي چند گويي در مسير ما چراغي بود
زاد سروي را به پيشاني
با فروغي غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت اين برف كجبار زمستاني
برف مي باريد و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه مي رفتيم
چه شكايتهاي غمگيني كه مي كرديم
با حكايتهاي شيريني كه مي گفتيم
هيچ كس از ما نمي دانست
كز كدامين لحظه ي شب كرده بود اين بادبرف آغاز
هم نمي دانست كاين راه خم اند خم
به كجامان ميكشاند باز
برف مي باريد و پيش از ما
ديگراني همچو ما خشنود و ناخشنود
زير اين كج بار خامشبار ،از اين راه
رفته بودندو نشان پايهايشان بود
دل می رود ز دستم
صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان
خواهد شد اشکارا
----------
اینو نوشتم که بپرسم
ممد جان داد اون تصمیف استاد ناظری را نیم ذاری تو تاپ=یک درخواست
دارم می میرم از شدت ذوق
آه
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد
...
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ، که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این دو گل خوشبوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نميزند
يكي زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند
گذر گهي است پرستم كه اندر او به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند
دل خراب من دگر خرابتر نمي شود
كه خنجر غمت ازين خرابتر نمي زند
چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات؟
برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمي زند!
نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست
وگرنه بر درخت تر كسي تبر نمي زند
" دلي دارم خريدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسي بافتم بر قامت دل
زپود محنت و تار محبت"
بيا ! توفانيم امشب دوباره
کمي بارانيم امشب دوباره
دوباره آسمانم بي قرار است
هواي ابريم گرد و غبار است
دوباره عاشقي ها يادم آمد
صفاي نام مولا يادم آمد
بيا ساقي که درويشيم ما هم
خدا جوي و علي کيشيم ما هم
دل و جانت قلندر ! صيقلي باد
هميشه فکر و ذکرت يا علي باد
دوباره من دوباره تو دوباره عشق دوباره ما
تو ای پایان تنهاییی پناه آخر من باش
تو این شب مرگی پاییز بهار آخر من باش
بذار با مشرق چشمات شبم روشن ترین باشه
می خوام آیینه ی خونه با چشمات همنشین باشه.....
چون غمگینمنقل قول:
همکار شعرات بد غمگین میزنه!!