یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی
غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد
یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک
طلب عشق و تمنای مرا بشناسد
دلم اویخته از دار پریشانی ها
یک نفر نیست مسیحای مرا بشناسد
Printable View
یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی
غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد
یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک
طلب عشق و تمنای مرا بشناسد
دلم اویخته از دار پریشانی ها
یک نفر نیست مسیحای مرا بشناسد
در هنر من از کسی کم نیستم
تا به خدمت پیش دشمن بیستم
مــــن ز آتش زادهام او از وحـــل
پیش آتش مــر وحل را چه محـل
دوستی را می شود پرسید
چشم ها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم
چی رو ادیت نکردم؟؟؟
مستانه ي من كجايي كي پيش من ميايي
يارم چو قدح بدست گيرد
با زار بتان شكست گيرد
هركس كه بديد چشم او بگفت
كو محتسبي كه مست گيرد
ديگر دلم گرفته ازين حرمت و حريم
تا چند مي توانم باشم به طعن و طنز
حتي گهي به نعره ي نفرين تلخ و تند
غيبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
ديگر به تنگ آمده ام من
تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطري ملول ز اركان مدرسه
بگريخت از فريب و ريا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گويد - بنيان مدرسه
18074 رو البته ببخشیدا
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند!!!
داند او که آن تیغ بر خود میزنم
من ویم اندر حقیقت او منــــــم
آب و آتش نسبتي دارند جاويدان
مثل شب با روز ، اما از شگفتيها
ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما
آتشي با شعله هاي آبي زيبا
آه
سوزدم تا زنده ام يادش كه ما بوديم
آتشي سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ي بس پاكي روشن
هم فروغ و فر ديرين را فروزنده
هم چراغ شب زداي معبر فردا
از این نا مهربونی ها دارم از غصه میمیرم
رفیق روز تنهایی یه روز دستات و می گیرم
تو این شب گریه میتونی پناه هق هقم باشی
تو ای همزاد هم خونه چی میشه عاشقم باشی