دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
Printable View
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
در كعبه ي كوي تو هر آن كس كه بيايد
از قبله ي ابروي تو در عين نماز است
اي مجلسيان سوز دل حافظ مسكين
از شمع بپرسيد كه در سوز و گداز است
تيمار غريبان اثر ذكر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
دي ميشد و گفتم صنما عهد به جاي آر
گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست
ترادر دلبری دستی تمامست
مرا در بی دلی درد وسقامست
به جز باروی خوبت عشق بازی
حرامست وحرلمست وحرامست
همه فانی وخوان وحدت تو
مدامست ومدامست ومدامست
چو چشم خود بمالم خود جز تو
کدامست وکدامست وکدامست
(ایضا مولانا)
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سالها شد كه منم بر در ميخانه مقيم
مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت
اي نسيم سحري ياد دهش عهد قديم
مردم ديدهي ما جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشتهي ما غير تو را ذاكر نيست
اشكم احرام طواف حرمت ميبندد
گر چه از خون دل ريش دمي طاهر نيست
تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت
تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد
شد دامن من دجلهی بغداد ز دستت
از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت
بی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت
گر زانک بپای علمم راه نباشد
از دور من و خاک ره و داد ز دستت
تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت
توي راه عاشقي فرصت ترديدي نيست
مي دوني توقلب من نقطه تزويري نيست
گريه شبونه روجزتوكه تسكيني نيست
مثل اين شكسته دل هيچ دل غمگيني نيست
توچه ديدي كه بريدي توزهم پاشيدي
توچه بيهوده زمن رنجيدي
به چه جرمي چه گناهي تومنوسوزوندي
غم عالم به دلم كوبوندي
به تونفرين دل عاشق دل زار
تومنوغرق خجالت كردي
من آزاده مغروروببين
توچطوربنده عادت كردي
یارب از عشق چه سرمستم و بیخویشتنم
دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
یا مرا بر در میخانهی آن ماه برید
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست
چو بگویند مرا باید گفتن که منم
نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین
من به جان میزیم و سایهی جان است تنم
از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک
سالها هست که در آرزوی خویشتنم
مولاي سبزپوش اي اعتبارعشق
شاعرترازبهاراي تك سوارعشق
دراشك ريزباغ وقتي كه گل شكست
وقتي كه آفتاب درمن به شب نشست
نام عزيزتوفريادباغ بود
يادتودرخسوف تنهاچراغ بود
شب بي دريغ بود
من تلخ ونااميد
تومي رسيدي وخورشيدمي رسيد
وقتي پرنده هادلتنگ مي شدند
دلتنگ مي شدي
وقتي شكوفه هابي رنگ مي شدند
بي رنگ مي شدي
وقتي كه عاشقي ازعشق مي سرود
خرسندمي شدي
وقتي كه ترانه اي ازكوچه مي گذشت
لبخندمي شدي
اعجازتوبه من
جان دوباره داد
مولاي سبزپوش
يادت به خيرباد.....
بازم دال :biggrin: