ز عشق ناتمام ما، جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت، روي زيبا را
من از آن حُسن روزافزون که يوسف داشت، دانستم
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زليخا را
حافظ
Printable View
ز عشق ناتمام ما، جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت، روي زيبا را
من از آن حُسن روزافزون که يوسف داشت، دانستم
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زليخا را
حافظ
آئین وفا ز ماهرویان مطلب
آسودگی از عربده جویان مطلب
رسم بدی از بدان طمع دار ولی
آثار نکویی ز نکویان مطلب
فضولی
باز با ديگري همين گويد
کاين جهان بيتو بر دلم قفسي ست
هم چو زنبور در به در پويان
هر کجا طعمهاي بود مگسي ست
همه دعوي و فارغ از معني
راستگويي ميان تهي جرسي ست
سعدی
تا گرفتارینام آزاد اولا بیلمم غمدن
هیچ کیم اولماسین ای سرو!گرفتار سنا
لعلِ تابین هوسی باغریمی قان ائیله دیگین
آه کیم،قانلی یاشیم ائتمه دی اظهار سنا
فضولی
آستين بر روي و نقشي در ميان افکندهاي
خويشتن پنهان و شوري در جهان افکندهاي
همچنان در غنچه و آشوب استيلاي عشق
در نهاد بلبل فريادخوان افکندهاي
سعدی
یئنی دن سوکه نیر چلیگه قوجا
اؤره کده نیسگیلی داغلاردان اوجا
گئدیر خاطره لر یاتان بوقچانی
یئنی دن اییله سین قوجا دویونجا
عاصم
دوباره آویزان بر عصا،پیر زن
در دلش دردی از کوه ها بلندتر
می رود تا بقچه ی خاطره هایش را
از نو بو کند یک دل سیر، پیر زن
اي ساکن جان من آخر به کجا رفتي
در خانه نهان گشتي يا سوي هوا رفتي
چون عهد دلم ديدي از عهد بگرديدي
چون مرغ بپريدي اي دوست کجا رفتي
در روح نظر کردي چون روح سفر کردي
از خلق حذر کردي وز خلق جدا رفتي
مولانا
یار از عاشق نمی باید که بی پروا شود
تا نه عاشق درد دل گوید نه او رسوا شود!
ما دهان یار را از غنچه بهتر گفته ایم
غنچه هم این حرف خواهد گفت گر گویا شود
فضولی
ديدي اي دل که دگر باره چه آمد پيشم
چه کنم با که بگويم چه خيال انديشم؟
کاش بر من نرسيدي ستم عشق رخت
که فرو مانده به حال دل تنگ خويشم
سعدی
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده ي سير است مرا جان دليرست مرا
زهره ي شير است مرا زهره ي تابنده شدم
مولوي