درد میکند
هنوز
جای نگاهت
Printable View
درد میکند
هنوز
جای نگاهت
این پیچ را که رد کنیم
به دو راهی می رسیم .
تصمیم با تو !
عاشقم می مانی ؟
یا ترجیح می دهی فقط ،
عاشقم بمانی ؟!!
من هر روز در تلاشم تا
خاطرم بماند ،
و تو هر شب دعا می کنی
که فراموش کنی !
خاطرات مان ، چه بلا تکلیف اند!!!
در تمام ایستگاه ها
تو ایستاده ای و…
دست تکان می دهی
من سراسیمه
پیاده می شوم
در تمام ایستگاه ها
تو رفته ای اما…
به بهار بدهکارم
دست کم یک شعر برای هر شکوفه
به پنج شنبه بدهکارم ،
دست کم یک شعر برای هر ثانیه
به تو بدهکارم ،
دست کم یک جان
برای هر ثانیه ...
دلم
پر است از تمام حرف های خوب
تمام شعر های ناب
شعر من
ولی ناب نیست
شعر من
شعر نیست
خیلی ها شاعرند
ادعای شاعری نمی کنند
من که شاعر نیستم،
...
خیلی ها
چه زیرکانه با واژه ها بازی می کنند
من چه؟
واژه ها
یکی یکی از دست من فرار می کنند
انگار جن دیده اند
...
...
تو از انسان مي نويسي دربند اردوگاه اسرا
من از اردوگاه اسرا، در بند انسان...
هر دو از سيم خاردار ميگوييم
آنکه داستان ترا محيط
و براي من، همه ي مارا محاط
پس و پيش همان سکه ي رنج اند
به گمانت فرقي شگرف ميان اين دوست؟
...
اوّلین آخرین ِ بینقطه!
منم آری ، همینِ بی نقطه!
شاه بانوی من ، ببین شده ام
- عاشقت، در زمینِ بی نقطه!!
روی یک جاده ی پر از خالی
یک خیابان ترینِ بینقطه
با تو آغازِ دوستت دارم
بی تو محکومِ دینِ بی نقطه!
فرصتشعر تازه ای نشده
برسم تا یقینِ بی نقطه !
شصت و یک ضربدر دلم ، یعنی –
عشقِ بی قاف و شینِ بی نقطه!!
اميد صباغ نو
دیگر دلی برای خریدن نمانده است
نایی دوباره تا تو دویدن نمانده است
حتی نگاه گرم تو راهن گرفته اند
در این هوا که جای وزیدن نمانده است
همراه نبض ثانیه ها تکرار میشوم
هر چند لحظه ای به رسیدن نمانده است
از هر طرف نگاه به بن بست میرسد
چشمی برای معجزه دیدن نمانده است
در این فضای مبهم و سردی که حاکم است
انگیزه ای برای پریدن نمانده است
باید که قصه گوی غزل میشدم ولیاسماعیل زارع
افسانه ای برای شنیدن نمانده است
رازی است
که وقتی می پیچانندم
از گلو گره میخورم
وقتی می پیچانندم
از چشم میچکم
به سبز که می رسم
می بارم
تو که بی رنگ ِ سیر می پوشی
بمن بگو
مگر نمی شود سرخ رویید؟
آخر ِ پاییز که در شاهنامه نیست
زرد روی روزگار
یک قدم مانده به زوال
می سُرخَد
رضا علی مهر