تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
بـه زانکه فروشند چه خواهند خرید
خیام
Printable View
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
بـه زانکه فروشند چه خواهند خرید
خیام
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر داردنقل قول:
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارد:20:
دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا
که نماندست کنون طاقت بیداد مرا
راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست
اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا
از هر کرانه تیر دعا کـــرده ام روان
باشد کز آن میانه یکــی کارگر شود
عیان نشد که چرا آمدم و کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کـار خویشتم
خواجه حافظ شیرازی
مطلع غزل: حجاب چهره جان می شود غبار تنم/ خوشا دمی که از این چهره پرده بر فکنم/چنین قفس نه سزای من خوش الحانیست/ روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم... به به
محض خاطر مریم جون
مست است یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
نباید بستن اندر چیز و کــــــــــــس دل
که دل برداشـــتن کاریست مشکل
(حافظ)
لب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه
آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را
نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک
دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را
سنایی
ای آن سوی افق پرندها بی تابند
غرق دل بی ریای یک مهتابند
نیلوفر باغ آرزویم آرام
امواج قشنگ شهر دریا خوابند
در محضر ِ آن ماه رخ ِ تافته در مخمل و میخک
دل رفت ز دسـت و گشـت بیمــار و دگــر هیــچ
چنین که از همه سو دام راه میبینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست
تا امان يابد به مكرم جانتان
ماند اين ميراث فرزندانتان
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم / دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد / تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان ها بر حذرم ز جان ها / جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم
ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت
بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت
ای جان و روشنایی به زین همی بباید
تو برکناری از ما، ما در میان کارت
با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی
یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت
گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد
یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت
انوری
تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!:40:
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است ............ رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو ............. گردی و نسیمی و غباری و دمی است
عمر خيام نيشابوري
.
.
.
.
تا مگر همچو صبا باز به كوي تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله ي شبگير نبود
دوش آن غم دل که مینهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش
شب ظلمت و بيابان به كجا توان رسيدن
مگر آنكه شمع رويت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهي سزد ار به هم بگرييم
كه بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد
در سراپرده تيرگيها
دل به امواج شب مي سپارم
مي نويسم براي تو اي خوب
هر چه فرياد در سينه دارم
من كه مي دانم شبي عمرم به پايان مي رسد
يادبود عمر خود تقديم دوستان ميكنم
مرا چشم انتظار مگذار
شبی دیگر بی تو اینجا باشم دیوانه خواهم شد
دیگری نیست
هیچ کس دیگری نیست
هیچ عشق دیگری نمی تواند جای تو را بگیرد
در غصه مرا جمله جوانی بگذشت ....... ایام به غم چنان که دانی بگذشت
در مرگ خواص، زندگانی بگذشت ........ عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت
خاقاني
.
.
.
.
تاسه ى تو جذب نور چشم بود
تا بپيوندد به نور روز زود
دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان
تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
این زمان یوسف من نیز به من بازرسان
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
درد ما را درمان نیست الغیاث
هجر ما را پایان نیست الغیاث
ثلث دين من ديده يار است
عاشقم من ، دين بسياراست
تا که اين ديوار عالى گردن است
مانع اين سر فرود آوردن است
تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را
این معبر زندگی محل گذر است
هر لحظه ی آن ز دیگری تازه تر است
تورا در آینه دیدند جمال طروت خویش .... بیان کنند که چه بودست ناشکیبا را
سعدی
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را
جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را
آتش است این بانگ نای نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
مولوی
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست ........ یک روز برم به مهر ننشست و نخاست
گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟ ... چون میبینم جمله ز بدبختی ماست
اوحدي
.
.
.
تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را
جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی