هر بار که نامت را می برند دیواری در دلم فرو می ریزد ...
هر بار که نامت را می برند دیواری در دلم فرو می ریزد ...
آدم ساده
آدمهای ساده را دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.
همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند.
آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است.
بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوءاستفاده می کند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب “آدم” می دهند.
گفتی: دوستت دارم، تا روز قیامت ...
چه زود قیامت شد ...
انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم
و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفتوآمدِ دردی بیش نبودم:
دردِ مقطعِ روحی
که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است...
تنها
هنگامی که خاطرهات را میبوسم در مییابم دیریست که مردهام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطرهی تو سردتر مییابم. ــ
از پیشانیِ خاطرهی تو
ای یار!
ای شاخهی جدا ماندهی من!
احمد شاملو
دارکوب بی وقفه
در سینه تنگم
پی چه میگردی
عشق یا اندوه...؟
من از جدال زندگی باز می گردم
و پاییز بازیگوش
باید بداند
درختی که بر لبه دنیا ایستاده
تکیه گاه مطمینی نیست
کاش از اول میفهمیدم تو مغروری
کاش میدونستم از دنیای من دوری
کاش آروم آروم از قلب من میرفتی
چه دروغهای شیرینی تو به من میگفتی
من که عاشق بودم تو نفهمیدی
با تو صادق بودم تو نفهمیدی
لحظه های کاغذی
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی . . .
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باري
برو آنجا که بود چشمي و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
...
قاصدک
....
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر.
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، در خشم، در مهربانی،
در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت
گل مریم و تمام سخاوت های
عاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای
کوچک، برایش یک خاطره باشد.
او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن
دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است.
ای.... ، ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد
از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد.
همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم...
تو را با دنیایی حسرت به او خواهم بخشید؛
ولی آیا او از من عاشق تر و از من برای تو مهربان تر است؟ آیا او بیشتر از
من برای تو گریسته است؟؟ نه... هرگز...هرگز
ولی، تو در عین ناباوری، او را برگزیدی...
می دانم... من دیر رسیدم...خیلی دیر...خیلی...
یك بار دیگر بگذار بی ادعا اقرار كنم كه هر روز دلم برایت تنگ می شود.
روزهایی که تو را نمی بینم، به آرزوهای خفته ام می اندیشم، به فاصله بین
من و تو...
از خانه بیرون می زنم اما کجا؟ امشب
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب
می دانم آري نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت چرا امشب ؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها … سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب...
تو را با غير ميبينم صدايم در نمي آيد
دلم ميسوزدو كاري زدستم بر نمي آيد
پروانه دل من...
در تاری افتاده استـــــ که عنکبوتش سیر استـــــ...
نه میتواند پرواز کند...
و نه بمیرد...
دلم مي خوست بهانه اي باشي براي فراموش كردن همه چيز...
اما حالا دلم مي خواهد بهانه اي باشد براي فراموش كردن تو ...
افسون توام
مجنون توام
اين عاشقي رو مديون توام
اقفال توام
دنبال توام
اگه بخواي نخواي من مال توام
لبت صريح ترين آيه ي شکوفائي ست
و چشمهايت شعر سياه گويائي ست
چه چيز داري باخويشتن که ديدارت
چو قله هاي مه آلود محو و رويائي ست
چگونه وصف کنم هيئت نجيب ترا
که در کمال ظرافت کمال ِ والا ئي ست
تو از معابد مشرق زمين عظيم تري
کنون شکوه تو و بهت من تماشائي ست
در آسمانه ي در ياي ديدگان تو شرم
شکوهمند تر از مر غکان در يائي ست
شميم وحشي گيسوي کوليت نازم
که خوابناک تر از عطر هاي صحرائي ست
مجال بوسه به لب هاي خويشتن بدهيم
که اين بليغ ترين مبحث شناسائي ست
پناه غربت غمناک دستهائي باش
که دردناک ترين ساقه هاي تنهائي ست .
انکه تاج سرمن خاک کف پاییش بود
پادشاهی کنم گر به سرم باز اید
هيچ وقت
خياط خوبی نخواهی شد
ببين باز هم دلم را تنگ کرده ای...
منبع: وبلاگ چريك پير
http://oldchirik.blogfa.com/
خدایا کمکم کن تا آه نکشم برای کسانی که دلم را شکستند...
وصبرم ده تا فراموش کنم آنچه را که با من کردند...
و امیدم ده تا باز به سوی تو برگردم...
آرامـــــــ در ساحل دریا نشسته ایـــــ
دل به دریا بزن
تا بفهمی چرا طوفانــــــی ام
این روزها با تو و بدون تو می گذرند ...
روزها همیشه گذشتـه اند، بی بازگشتــــ ...
بدون نگاهـــــی به پشتــــــ سر !
من نشسته امــــ و نگاه می کنـــــم ...
هوایی برای ماندن نیستـــــــــ ...
.
.
.
باید گذشتـــــــ...!
امشب به بر من است آن مایة ناز یا رب تو کلید صبح در چاه انداز
ای روشنی صبح به مشرق برگرد ای ظلمت شب با من بیچاره بساز
امشب شب مهتابه ، حبیبم رو میخوام حبیبم اگر خوابه ، طبیبم رو میخوام
....................
کـی باشد و کی باشد و کی باشد و کی
می باشد و می باشد و می باشد و می
اوگه لب می بـوسد و من گه لب وی
او مست زمی گـــردد و من مست ز وی
امشب شب مهتابه ، حبیبم رو میخوام حبیبم اگر خوابه ، طبیبم رو میخوام
....................
خواب است و بیدارش کنید مست است و هشیارش کنید
گویید فلانی آمده آن یار جانی آمده
آمده حال تو ، احوال تو سفید روی تو ، سیه موی تو
ببیند برود
امشب شب مهتابه ، حبیبم رو میخوام حبیبم اگر خوابه ، طبیبم رو میخوام
من میگم منو شکستن
چشم فانوسمو بستن
تو میگی خدا بزرگه
ماهو میده به شب من
من میگم آخه دلم بود
اون که افتاده به خاکه
تو میگی سرت سلامت
آینه ها زلال و پاکه
اين كه فاصله ها رو نميشه با گريه پر كرد
يكيمون بهار سرخوش يكيمون پاييز پر درد....
من میگم فاصله مرگه بین دستای تو تا من
تو میگی زندگی اینه حاصل عشق تو با من
من میگم حالا بسوزم یا که با غصه بسازم
تو میگی فرقی نداره من که چیزی نمیبازم
من میگم اینجا رو باختی عمری که رفته نمیاد
تو میگی قصه همین بود تو یک برگی توی این باد
هرثانیه که میگذرد
چیزی از تو را با خود می برد
زمان غارتگر غریبی ست
همه چیز را بی اجازه می برد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش می کند
حس" دوست داشتن " تو را...
مپرسید، ای سبکباران! مپرسید
که این دیوانه ی از خود به در کیست؟
چه گویم! از که گویم! با که گویم!
که این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بیکرانه
لبی، از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
...........
گفتــــه بودمـــــــ که به دریا نزنم دل امــــــا. . .
کو دلی تا که به دریا بزنمــــ یا نزنمـــ.. . .
نقل قول:
حالات و احوالات کنونی خود را با شعر بیان کنید.
تویی سرودی که رولبامه
بردنه اسمت اوجه صدامه
ببین با عشقت زیبا پرستم
.....به پات میمونم تا وقتی هستم.....
.
.
.
.
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو
که من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
...
چرا گرفته دلت، مثل آن که تنهایی
-چقدر هم تنها!
-خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
-دچار یعنی
- عاشق
-و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
-چه فکر نازک غمناکی!
......
-نه وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
این شعر از صفحه 22 کپی کردم واقعا حال الانمو وصف میکنه
ممنون از Miss Artemis عزیز بابت این شعر زیبا 3>
خانه خراب تو شدم
بسوي من روانه شو
سجده به عشقت ميزنم
منجي جاودانه شو
اي كوه پر غرور من
سنگ صبور تو منم
اي لحظه ساز عاشقي
عاشق با تو بودنم
روشنترين ستاره ام
ميخواهمت ميخواهمت
تو ماندگاري دردلم
ميدانمت ميدانمت
اي همه ي وجود من
نبود تو نبود من
رگ خواب این دل، تو دستای تو بوده
ترک های قلبم، شکست تو بوده
منو با یه لبخند، به ابرا کشوندی
با یک قطره اشکت، به آتیش نشوندی
کسی که هستیشو به وعده ها داده ...
یه بار بپرس چرا به این روز افتاده ...
قانع به يك استخوان چو كركس بودن
به زان كه طفيل خوان ناكس بودن
با نان جوين خويش حقا كه به است
كه آلوده و پالوده هر خس بودن
-----------
ازت خواستم نفهميدي چي ميخواستم نپرسيدي چي ميخواستم نپرسيدي
تو دنياي خودت بودي و ميرفتي تو دائم زير لب چيزي رو ميگفتي
تو روي آسمون ها در سفر بودي همش آشفته و آسيمه سر بودي
حالا از من مي پرسي من کجا بودم مگه يک لحظه من از تو جدا بودم
تو نشنيدي صدات کردم نمي ديد ي نگات کردم نمي ديدي نگات کردم
تو که عزم ديار عشق و کردي که تا عاشق نشد دل بر نگردي
تو که نامهربوني پرپرت کرد گل عشق و ولي پرپر نکردي
چرا از گذر سينه ما گذر نکردي چرا اين عاشق آشفته رو خبر نکردي
تو نشنيدي صدات کردم نمي ديد ي نگات کردم نمي ديدي نگات کردم
ازت خواستم نفهميدي چي ميخواستم نپرسيدي چي ميخواستم نپرسيدي
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش...
من
تمام سهمم از بهشت و حوریانش را داده ام
که تو را بگیرم
حالا
...تنها در جهنم نشسته ام
که بیایی
من بی تو هیچم تو باورم نکن
خیسم ز گریه تنهاترم نکن
عاشق نبودم تا با تو سر کنم
آتش نبودم خاکسترم نکن
اگه عاشقت نبودم اگه بی تو زنده بودم
تو بمون که بی تو غصه میخورم
اگه دل به تو نبستم اگه این منم که هستم
ولی از هوای گریه ات پرم
اگه شکوه دارم از تو اگه بی قرارم از تو
تو بمون که آشیانه ام تویی
به هوایت ای ستاره به تو می رسم دوباره
اگه عاشقم بهانه ام تویی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دل کنده بودم از همزبونی ات
پنهون نکردی از من نشونی ات
من پا کشیدم از عهد بسته ام
تو پا فشردی بر مهربونی ات
اگه همزبون نبودم اگه مهربون نبودم
چه کنم دل این دل شکسته رو؟
اگه سرد و مرده بودم اگه پر نمی گشودم
به تو بستم این دو بال خسته رو...
اگه شکوه دارم از تو اگه بی قرارم از تو
تو بمون که آشیانه ام تویی
به هوایت ای ستاره به تو می رسم دوباره
اگه عاشقم بهانه ام تویی
هیچ اندیشیده ای که کدامین اندیشه ات به تو تعلق دارد ؟
همه منشاء دیگری دارند ، عاریه ای اند .
یا دیگران این اندیشه ها را در تو انباشته اند
و یا خود احمقانه آن را در خود انبار کرده ای
اما هیچ کدام از آن تو نیستند .