يک شرر از عين عشق دوش پديدار شد
طاي طريقت بتافت عقل نگونسار شد
مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت
هرچه نه از عشق بود از همه بيزار شد
عطار
Printable View
يک شرر از عين عشق دوش پديدار شد
طاي طريقت بتافت عقل نگونسار شد
مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت
هرچه نه از عشق بود از همه بيزار شد
عطار
دوغرو مغربدن گؤنش،ائندی مسیح،
بورغو چالیندی و حشر اولدو صحیح
کئچ کینایتدن کی رمز اولدو صریح
گؤر کی مستحسن می سن یوخسا قبیح؟
عمادالدّین نسیمی
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
حافظ
در تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بردوخته
عبدالرحمن جامی
هر که آمد به جهان نقش خرابي دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسي محرم اسرار کجاست
حافظ
تا بدان زنجیرهی داناپسند
ساختی پای دل شهزاده، بند
گاه مشکین موی را بشکافتی
فرق کرده، ز آن دو گیسو بافتی
عبدالرحمن جامی
يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض
پادشاهي کامران بود از گدايي عار داشت
در نميگيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
حافظ
تا ز جان او به زنگاری کمان
صید کردی مایهی امن و امان
برگ گل را دادی از گلگونه زیب
تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب
عبدالرحمن جامی
بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههاي زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
حافظ
تا ساخته شخص من و پرداختهاند *** در زیر لگد کوب غم انداختهاند
گوئی من زرد روی دلسوخته را *** چون شمع برای سوختن ساختهاند
عبید زاکانی
دلا خونی دلا خونی دلا خون
همه خونی همه خونی همه خون
ز بهر لیلی سیمین عذاری
چو مجنونی چو مجنونی چو مجنون
باباطاهر
نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه ای***چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما
عشق فروخت آتشی کاب حیــــات از او خجل***پرس که از برای کـــــــــــــــه آن ز برای نفس ما
مولانا
الهی دشمنت را خسته وینُم
به سینه اش خنجری تا دسته وینُم
سر شو آیم احوالش بپرسم
سحر آیم مزارش بسته وینم
باباطاهر
ما با می و مینا سر تقوی داریـــــــم***دنیا طلبیم و میــــــل عقبی داریم
کی دنیی و دین به یکدگر جمع شوند***این است که نه دین و نه دنیا داریم
شیخ بهائی
مو که سر در بیابانم شو و روز
سرشک از دیده بارانم شو و روز
نه تب دیرم نه جایم میکند درد
همیدونم که نالونم شو و روز
باباطاهر
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش وکم***زان ســـــــوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظـــــن بد***زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
مولانا
خیلی شعری که نوشتی قشنگه، برای من یادآور خاطرات خوبیه ممنونم
اگر صد باغبان خصمی نماید
مدام آیم به گلزار تو خندان
بوره سوته دلان واهم بنالیم
که قدر سوته دل دلسوته دونو
باباطاهر
وای آن روزی که قاضی مان خدا بی***به میزان و صراطم ماجـــــــــرا بی
به نوبت میروند پیر و جوانـــــــــــــان***وای آن ساعت که نوبت زان ما بی
باباطاهر
یکی درد و یکی درمون پسندد
یکی وصل و یکی هجرون پسندد
مو از درمون و درد و وصل و هجرون
پسندم آنچه را جانون پسندد
بابا طاهر
درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم***قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را
زنور افشان ز نور افشان نتانـــی دید ذاتش را***ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را
مولانا
ای وعده بسی داده و ناکرده وفا
از اهل وفا نباشد این شیوه روا
رفتن به طواف کعبه کی سود کند
بی دین درست و صدق و بی سعی و صفا
عمادالدّین نسیمی
آن خداوندي که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضهي فرمان اوست
سورهي حمد و ثناي او بخوان
کيت عز و علا در شان اوست
سیف فرغانی
تا عشق به پروانه درآموختهاند
زو در دل شمع آتش افروختهاند
پروانه و شمع این هنر آموختهاند
کز روی موافقت بهم سوختهاند
خاقانی
دلا ز کردهي خود سوختي نميگفتم
که خوب رويان البته بيوفا باشند
خوش است دولت آنم که جان به جان پيوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پيوند
امیر خسرو دهلوی
دل هرچه ز بد دید پسندید از تو
وز جمله جهان برید و نبرید از تو
گفتی که نبیند دلت از من غم هجر
دیدی که به عاقبت همان دید از تو
انوری
وقتي سلام او ز صبا ميشنيد گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زين پس مگر به مصلحت خود نظر کنيم
کين چند گاه گردن ما زير وام بود
اوحدی مراغه ای
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عز و جل جمله را بیامرزاد
حافظ
دلا در عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونين ازبرستم
منم آن بلبل گل ناشکفته
که آذر در ته خاکسترستم
بابا طاهر
مؤمکؤنمؤدؤر منی قوربان ائده سن؟
دردلریمی گؤرؤب درمان ائده سن؟
گؤز یاشیملا ایسلانماقدان بدنیم
آل قانیما منی غلطان ائده سن؟
الیاس نظامی گنجوی
من مظهر نطق و نطق حق ذات من است
در هر دو جهان صدای اصوات من است
از صبح ازل هر آنچه تا شام ابد
آید به وجود و هست ذرّات من است
عمادالدّین نسیمی
تويي که بر سر خوبان کشوري چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
حافظ
جامی از گفت و گو ببند زبان!
هیچ سودی ندیده، چند زیان؟
پای کش در گلیم گوشهی خویش!
دست بگشا به کسب توشهی خویش!
عبدالرحمن جامی
شوري ز دو عشق در سر ماست
ميدان دل از دو لشکر آراست
از يک نظرم دو دلبر افتاد
وز يک جهتم دو قبه برخاست
خاقانی
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب
و من یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا یحتسب
حافظ
بوي روح از دم جانبخش سحر ميشنوم
يا دم عيسوي از باد صبا ميآيد
از ختن ميرسد اين نفحهي مشکين که ازو
نکهت نافهي آهوي ختا ميآيد
خواجوی کرمانی
دؤشؤب عشقینله بیر سئودایه،ای گؤل!
آپاردیم سیرریمی صحرایه ،ای گؤل!
سنین تک فیتنه دن آلدیم سیلاحی
اودور دؤشدؤ باشیم غوغایه،ای گؤل!
الیاس نظامی گنجوی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ارنه که برد هیهات از ما به تو پیغامی...
سعدی
لاله در دامن کوه آمد و من بي رخ دوست
اشک چون لالهي سيراب به دامن کردم
در رخ من مکن اي غنچه ز لبخند دريغ
که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم
شهریار
میساخت چو صبح لالهگون رنگ هوا
با توبهی من داشت نمک جنگ هوا
هر لکهی ابرم چو عزائم خوانی
در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا
افضل الدّین خاقانی شیروانی
اگر چه روي در منزلگهاش بود
گذر بر ساحت قصر شهاش بود
چو ديد آن انجمن گفت: «اين چه غوغاست؟
که گويي رستخيز از مصر برخاست!»
جامی