گفتی تا آخرین نفس با من خواهی بود ...
حال کجایی که این دوخط پایان نفسهایم است !
Printable View
گفتی تا آخرین نفس با من خواهی بود ...
حال کجایی که این دوخط پایان نفسهایم است !
التماس چشمهایم را دیدی و بی تفاوت گذشتی
زمانی که میرفتی
دستهایم را مانعی کردم برای نرفتنت
ولی تو......
مغرورانه پا بر روی احساس دستهایم نهادی
وگذشتی .....
تورفتی ومن همیشه از خودم میپرسم
که آیا او التماسم را ندید و گذشت
اگر دید.....
پس خدای من چرا...
چرا به التماس افتادمش
از آن روز به بعد من ودل عهد بستیم که دگر
به هیچ نگاهی التماس نکنیم
وسکوت...!وسعت فریادمن بود...،آنگاه که به پرتگاه درون لغزیدم.لغزیدمو خوب فهمیدم...که هرگزعاشق نشوم
گم کرده ای دارم دراین دنیاکجا رفته نمی دانم ...به دیدارش منتظرهستمکه شاید روزی بازآید.چه شبهایی سحرکردمبه امیدی که می آید...مرا از این انتظارکورازاین ((مقصود بی مقصد))که می دانم خود دلیلش چیست می راند...به این امید که می آید...به هر خط فریب آرزویی دل بستمبه هرراهی که می گفتی تو منچشم نظربستم.ولی افسوس رفت و گذشت از منهمچو ابری سایه وار ازمننه دستش را تکان می دادنه لبخندی به من می زد...!
نرو...تنهام نذار، تنها می میرمنرو...پیشم بمون، بی تومن خیلی غریبمنرو...تو میدونی به عشق تواسیرمنرو...نذاردستات و تو دست دیگه ای ببینم
فکرنکن اگه بری، به دنبالت نمی گردممن همیشه...!هرکجا...!پی ردپایی ازتومی گردم.تمام خاطراتم رابه پاهای تومی ریزمبیا...برگرد.برگردکه من...،ازشوق دیدارتولبریزم
وقت رفتن...،برای آخرین باربه چشمانم نگاه کردینگاه من تورا می خواست،ولی توانکارمی کردی.به فرداها قسم خوردیکه هرگزبرنمی گردی،و من تنها گریه می کردمتاتوازشهرم سفرکردی
ای کاش می دانست، لحظه ها بارفتنش ...! چقدردلگیرند.ای کاش می دانست بارفتنش، اقاقی هاچه زود می میرند.وای کاش می دانست که بعد رفتنش، قناری هاغصه می گیرند
آغاز حیات.....تا به جائ که خدا داندکاش می دانستی زندگی با همه ی وسعت خویش محفل ساکت غم خوردنخوردن نیست.حاصلش تن به قضادادن و پژمردن نیست.اضطراب هوسدیدن و نادیدن نیست.زندگی خوردن و خوابیدن نیست.زندگی جنبشو جاری شدن است.زندگی کوشش راهی شدن است. از تماشاگه
من از این فاصله ها دلگیرم
بی تو این جا غریبانه شبی میمرم
دیر سالیست که میخواهم از این جا بروم
ولی انگار با قلب زمین زنجیرم
خنده ی تلخ ادمها همیشه از دلخوشی نیست گاهی شکستن دلی
کمتر از ادمکشی نیست گاهی دل اونقدر تنگ میشه
که گریه هم کم میاره یه حرف
خیلی ساده هم گاهی چقدر غم میاره
اولین باران که زد تو با من بودی یادته؟
من و باران تو و دریا آسمان بالای سرمان
من و تو پر از حرف در سکوت و مرز عشق ما قطره های باران بود
اولین باران که زد مال من بود ،و آسمان آبیش مال تو
باران می بارد من و تو من و بی تابی شب من و هق هق منو هم آغوشی مرگ..
و من برای همیشه تنها می مانم........
پاییزاست
بغض آسمان می ترکد
و فرشته ها می گریند
کسی چه می داند
شاید برای تنهایی من
یا غریبی تو..
.......
پاییزانتهای درد نبود
آغاز تنهایی دستانی بود که در انتظار دستانی ماند
پاییزهیچ نبود اما همه بود
فهمیدم پاییزآن نبود
پاییز
تو بودی
من بودم و
جداییمان بود . . .
در گذرگاه
زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد و فقط
خاطره هاست
که در این وادی عشق دست نخورده به جا میماند.............
شب رسید و باز ستاره
میگه تنهایی دوباره
رو حریر خلوت تو
هیچکسی پا نمیزاره
مث سایه رو تن شب
پرسه می زنم به هر جا
میام اونجا که تو باشی
اگه حتی ته دریا
خیلی وقته پر کشیدی
از حصار غربت من
بی کسی و هجرت تو
شده انگار قسمت من
تویی که واسم عزیزی
با غم من آشنایی
تویی که از جنس خورشید
یا خود ستاره هایی
بیا همراه قدیمی
دل من تنگه هنوزم
تا رسیدن سپیده
چشم به راه تو می دوزم
باز من و تنهايي و قلم و کاغذ
بازم دل گرفته و خسته
بازم
بازم ... ؟
نيست رهگذري آشنا
که دل خسته مرا به آواز بهار
به نم هوا
به طراوت گل
و روشنايي نور نشان دهد
شايد با زنگي آشتي دهد ؟
شايد ...
خورشيد خاموش ، بهتر خموش
نيست کسي که بشکند تنهايي تو را
به تبسم بهاري
به نگاه رازقي
انتظار از نسيم بهاري
کو بهاري ؟
شايد نيست نسيم بهاري ؟
بدهد طراوت
به لحظه هاي بي خاطره
پاک کند غبار از ذهن
از قلب
باز مينويسم
از تنهاييم
روي ذهن سفيد ترانه ها
با قلم جاودانگي
چه کسي تنهاي مرا ميشکند ؟
چه کسي از پس غروب تنهايي
با لطافت محبت
با گرمي عشق
ميشکند ؟
اي خورشيد چه انتظار بيهوده
نديدي ؟ چه کسي روشنايي خورشيد رو شکست
اري حالا خورشيد خاموشم
هنوز اميد به انتظار بيهوده
که شايد
بشکند تنهاي مرا دوباره
روشنايي بخشد به خورشيد خاموش
آيا کسي تنهايي مرا ميشکند ؟
يک دوست ...
يک آشنا ...
يک غريبه ...
شايد ...
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكندم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است
دیـرگـاهیسـت که تـنها شـده ام
قصه ی غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
بـاز هم قسـمت غم ها شـده ام
دگر آییـنه زمن بـی خبر است
کــه اسـیر شـب یـلـدا شــده ام
مـن کـه بـی تاب شـقایق بودم
هـمـدم سـردی یـخ ها شـده ام
کـاش چـشمان مرا خاک کنید
تـا نبیـنم کـه چـه تـنها شده ام
بزن باران بر گونه هايم
كه زندگاني سرد است و من تنهايم
ز گهواره خاكستر بنشسته
عروسكي با پستانكش بنشسته ، خاك غم
عنكبوتي بر چادر مادر كرده لانه
اين اتاق چه سرد است و من چه پر غم
بزن باران بر گونه هايم
سياهي بنشسته بر سر خانه من
اشك ها جارياند اندر اين منزل
كه تنهايم و تنهايي هم كلام من
بزن باران بر گونه هايم
كولباري خسته بر پشت دارم
سنگينيش چون كوه بر من تازيانه ميزند
مصداق يك تن آهن ز دوش من
بزن باران بر گونه هايم
صداي خاموشي مي رسد بر گوشم
چو فرياديست خاموش
در تاريكي شب مست پيري با زنگوله رود بيهوش
بزن باران بر گونه هايم
در اين ظلمت غم بر چاك پينه هايم
بر اين دستان خشكيده ز مهر
بر اين بيابان ، گم گشته ام من
بزن باران بر گونه هايم
بر اين غم و اندوه و دلهايم
ز اين دل بي تاب و ماهي فتاده بر خاكم
بزن باران بر گونه هايم
اشک رازي است
لبخند رازي است
عشق رازي است
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني
من درد مشترکم مرا فرياد کن
درخت با جنگل سخن مي گويدعلف صحرا با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو ، دستت را به من بده
حرفت را به من بگو قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبانت براي همه ي لبها سخن گفته ام
و دستانت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گريسته ام براي خاطر زندگان
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام زيباترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سال عاشق ترين زندگان بودند
دستت را به من بده دستهاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر که با طوفان ، بسان علف که با صحرا ، بسان باران که با دريا ، بسان پرنده که با بهار ، بسان
درخت که با جنگل
سخن مي گويم زيرا که من ريشه هاي تو را دريافته امزيرا صداي من با صداي تو آشناست
من
شالگردن قرمز را کنار گذاشتمنه از آن روز کهکه آن نویسنده ی کودکان گفت :رنگ قرمزناگهان میگیردو ناگهان رهایت میکندولیاز آن روز کهآن نویسنده ی کودکان گفت :رنگ قرمزناگهان میگیردو ناگهان رهایت میکندخیلی منتظر شالگردن خاکستری امخاکستری اتبودم
شعرم را با تو قسمت میکنمروزنامه صبح راو چای رازبانم را با تو قسمت می کنمعمرم رااز کجا بدانم که تو هستم یا من،عشق اینست که مردم ما را با هم اشتباه بگیرندوقتی تورا صدا می کنندمن جواب دهمو وقتی دوستان به شام دعوتم می کنندتو بروی."نزار قبانی"
یافتن تو برایم کابوسی شده است
... یا شاید نیافتن تو ؛
ایندو چه فرقی می کنند
وقتی تو نیستی
در این ژانویه
این ژانویه لعنتی دوست داشتنی
هیچ وقت از من نپرسیدی که چرا زمستان را دوست دارم
که چرا سرما را دوست دارم
ولی من به تو می گویم
اصلا پیچیده نیست
چون حس می کنم
فقط در زمستان است که همه چیز رنگ واقعی خود دارد
و تو نیستی
سرمای گیج کننده مثل پتک توی صورتم می خورد
و تو نیستی
تنها کسانی که سرما را دوست دارند تا دیر وقت در خیابان ها می مانند
در این ژانویه
وقتی هوا تاریک شد
به زمین بازی کودکان در پارک می روم
خلوت است و مثل حبابی روشن در تاریکی
به ندرت ؛ بچه های شاد از کنارم می دوند
می خواهم بغلشان کنم
ولی می دانم
از ناسزا های مادرشان در امان نخواهم بود
فکر می کند ولگرد هستم
غضب آلوده نگاهم می کند
نگاهش از روی چشم هایم سر می خورد
و تو نیستی
یک چای کثیف داغ؛
بد رنگ
با مزه گس
و قندهایی خاکستری رنگ
کافیست تا چشم هایم را ببندم
و همه چیز را فراموش کنم
و تو نیستی
و من همه این چیزهای زمستان را دوست دارم
به جز
نبودن تو را.
اشک
بارها خواستم گریه کنم
دلتنگی ها
سرودهای غمگین؛
بارها نزدیک بود گریه کنم
قطرات اشک
از قلبم به راه راه افتادند
و پشت چشم هایم
به صف شدند
لبانم لرزید
شانه هایم به هم نزدیک شدند
دست هایم صورتم را پوشاند
پره های بینی ام مرطوب شد
ولی نتوانستم
یک چیز برای گریستن کم بود
بغض نفس های عمیقم را برش می داد
اشک هایم
دوباره به راه افتادند
برگشتند به سوی قلبم
یک به یک سر خوردند و وارد قلبم شدند
می خواستم فریاد بزنم:
"کجا می روید؟ من هنوز گریه نکرده ام.."
ولی نشد
صدا در گلویم می ماند
و این مسافرت کوتاه اشک ها
بارها
بل بسیار بارها تکرار شد
هر دفعه اشک هایی بیشتر
قلبم را پر کرد
هر دفعه
اشک هایی شورتر
اشک هایی شفاف تر
و حالا قلبم لبالب پر از اشک است و درد می کند
قلبم خواهد شکافت
قلبم خواهد شکافت
اگر جای مطمئنی برای گریستن پیدا نکنم
:
شانه هایت...
یا چیزی به مهربانی آن ها
نه از آغاز چنین رسمی بود
و نه فرجام چنین خواهد شد
که کسی جز تو تو را دریابد
تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی !
ماشین به راه افتاد
حس می کنم اما
چیزی
ازمن بجا مانده
به روی سینه می نهم آهسته
دستم را
جای دلم خالی!
هرگز نیندیشیده ام آری.که بعداز تو.....
این دل ندارد هیچ دلداری. که بعد از تو....
پشت دلم از رفتنت خم می شود اما
تو غافلی از کوه آواری.که بعد از تو....
یادت می آید نیمه شب ها درد و دلها را
من مانده ام حالا و دیواری.که بعد از تو....
چیزی نمی خواهی بگویی این دم آخر
من فکر کردم حرفها داری.که بعد از تو....
من قول دادم در نبودت غصه هایم را
از من نخواه این خویشتن داری. که بعد از تو...
دیگر منی هم نیست شاید هم نمی دانم
حس می کنی این رنج و آزاری.که بعد از تو....
شاعر شدم با اشکهایم گونه هایت را
با بیت های سرد و تکراری. که بعد ازتو....
من پایبند عشق می مانم ولی انگار
تو رفته ای در فکر آن یاری. که بعد از من.....
چه زود
دلخوشی هایمان
خاطره شد !
امید را
بگو
کجا کاشتیم
که سبز نشد ؟!
تنهاي تنهايم,من,خلوت و اشک چنديست هم خانه ايم
امشب باز به رسم گذشته به آسمان مي نگرم و با ستاره
همان ستاره که به يادت برگزيده ام سخن مي گويم
اگر چه خسته و شکسته ام
اما ...
ولي باز هم مي ايستم تا اينبار نيز بشکند
قاصدکي مي گذرد و يادت را دوباره به همراه مي آورد و باز يکباره بغضم مي شکندو
دلم ...بيچاره دلم
اينبار نيزدر خود مي شکنم.
دلم مي گيرد از اشکهايم که مي ريزند
حرفهايم که نگفته مي مانند
و از غم که از غصه هايم سنگين است و آماده باريدن
ديگر دارد يادم مي رود نام او که برايش مي بارم
همراه با اشکها مي خندم
خنده اي تلخ
بر خود که چه معصومانه به دل بهانه گيرم دروغ مي گويم و چه معصومانه تر باور مي کند
و اين آتشي است بر جانم
ديگر امشب جايي براي تبسم هاي دروغين نيست و آشکارا هق هق مي زنم
و مي شنوند قاصدک ها و گل ها, قاصدک بغضش را فرو مي برد و مي رود ...
گويي او نيز مي خواهد برود نزد خدا تا براي دلم دعا کند
و شبنم برقي مي زند و از گل فرو مي غلتد...
امشب بغضهايم بس سنگين اند و هق هق هايم دلتنگ بودنت
ولي افسوس که ديگر نيستي ...
و افسوس .
بدرود یار، وعدهء دیدار بعد مرگ
صحبت ز عیش امن، تو بگذار بعد مرگ
با این خزان سهم که بر طرف خاک رفت
کشف بهار و گشت به گلزار، بعد مرگ
بوس و کنار، آه، زمان رفت و رفت و رفت
میماند این دقیقه به ناچار بعد مرگ
..گویند بوده اند تباری ز دلیران
وصف چنان جمیل، نگهدار بعد مرگ
ای گل به خود مپیچ که در خاک چون شوی
گل میدمد ز خاک در انضار، بعد مرگ
از گل به غیر گل، ندمد گل ز غیر گل
زین شیوه رفته کار به تکرار، بعد مرگ
باشی و بوده ای تو همان سرو، سروناز
سالار در زمانه و سالار بعد مرگ
گل بود و شد ز دستم و دردا چه می کنم
!وصف چنان شمایل و رخسار بعد مرگ؟
سیرت ندیده ام ای چمن باغ آرزو
.....بدرود یار، وعدهء دیدار، بعد مرگ
گردشی دیگر ...
چند قدم روی زمین ، مکانی سفت و خاکی .
سرنوشتی محتوم برای ریزش ... خزان اما بی دریغ ، بی منت...
زرد رویانی دل خون ، هم بستر با چوب ِ بی جان در آغوش ِ باد.
رقصی مرگ بار
و باز زمینی سفت و خاکی.
سردترین حس ِ نهان ،
توقف ثانیه ها
پاک ترین فصل ِ زمان
آسمان یاقوت ِ سفید دارد در بغل
باد می خواند بی مهابا شعر و غزل
کوچه باغی یا خیابان باغچه ای
حس ِ پرواز
گونه های رنگ و رو باخته ای
چشمها خندان و با دل فحشا کرده ایم
ای دریغ از عشق که حاشا کرده ایم
ترک بر شیشه ی دنیا زدیم
دلشده بودیم و دل بر دریا زدیم
عشق ِ کهنه ، روح ِ خسته ، یادگار ِ چشم ِ تو
عشق ِ مرده ، حسرت چشمان ِ تو ، میراث ِ من
ثانیه در ثانیه
از سحر ،
تا وقت خوش رنگ سفر
نوزده ِ، ماه ِ آغاز ِ بهار
خاموش می کنم با بوسه هایم
شمع ِ روزگار
تا تو را بینم به تقدیری دگر
عشق ما دیگر ندارد اما و اگر
باز کوچه باغی ، شب سیاهی ، دست ِ تو
این است معنی زندگانی
نیست بودن در هست ِ تو
سنگینی زبانم و مزه ی گس دهانم با زلالترین آب معدنی های دنیا از بین
نمی رود.
ذرات ِ معلق ِ دود ِ سیگار یا تفاله ی افکار آدمکها ؟!!!
ذهنم ، نامطمئن به من و هجوم بی مروت تردید.
نا آرام بخواب ، من هنوز زنده ام ...
ای گل ِ تازه که بویی ز وفا نیست تو را
خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا
ما اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
جان من سنگدلی دل به تو دادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشم
دگری جز تو مرا این همه آزار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
بشنو پندو مکن قصد دل آزرده ی خویش ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش
بر آستانه در گردِمرگ مي باريداز آسمان شبزده درشبتگرگ ميباريدو از تمام درختانبيدبا وزشبادبرگ ميباريدكه آن تناور تاريختا بهاران رفتبه جاودانپيوستو بازوانبلندشكه نام نامي او راهميشه با خود داشتبه جان جانپيوستبه بيكران پيوست
غريو بادهياهوگر- به باغهاپيچيدو كوچه باغ پر ازبرگهاي زرد سرگردان شدو خاك باغ در انبوهبرگهاي خزان ديده- محو گشت- پنهانشدو باد برگ درختانباغ را پير استدرخت عريان شد
ديار من همه ي طول راه بود
و طول بودم من
و راه بودم
و طول راه ، كه قرباني ديارم بود
و ياد آشنايي او
باد را
نگاه كن
اينك
عبوذ مي دهد از روز ميز من
و سرگذشت صحرا كه آفتاب و نمك را
حضور مي دهد
نمي توانم ، آه
كوير را در پاكت كنم
و باز گردانم
براي آن همه طول
شب ، در گريز اسب سياه
يك صف درخت باقي مي ماند
در چهار كهكشان نعل
يك صف درخت
بي شيهه مي گذشت
رگ بريده ، دهان باز كرده و ريخت
افق دراز
دراز
دراز لخته لخته ، دراز مذاب
زني در اصطكاك تاريكي
به شكل تازه اي از شب رسيد
ستاره اي رسيده ، در ته خود چكه كرد
صدايي ، از سرعت پرسيد
كجا ؟
كجا ؟
اما جواب ،
گذشتن بود
و در گريز اسب سياه
سرعت پياده مي رفت
سرعت ، صف درخت بود
كه مي ماند
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من غریب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلا مت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برف این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
بر سر سنگ مزارم بنويس
بر سر سنگ مزارم بنويس:
زير اين سنگ جواني خفته ست
با هزاران اي كاش
و دو چندان افسوس
كه به هر لحظه عمرش گفته ست
بنويس:
اين جوان بر اثر ضربه ي كاري مرده ست ...
نه بنويس:
اين جوان در عطش ديدن ياري مرده ست ...
جلوي روز وفاتم بنويس:
روز قربان شدن عاطفه در چشم نگار
روز پژمردن گل فصل بهار
روز اعدام جنون بر سر دار
روز خوشبختي يار ...
راستي شعر يادت نرود
روي سنگم بنويس:
آي گلهاي فراموشي باغ!
مرگ از باغچه كوچكمان مي گذرد داس به دست
و گلي چون لبخند مي برد از بر ما