فكر مي كنم,
فكر مي كنم
و فكر مي كنم.
به او فكر مي كنم,
به آنچه كه با او و درون اوست.
فکر مي كنم,
فكر مي كنم كه چرا اين چنين در افكارم لانه كرده,
فكر مي كنم كه چرا مجنونانه دوستش دارم.
در پس تمام اين افكار فقط يك چيز پنهان است,
ناجي من اوست.
او كه كوه سرد و يخ زده وجودم را
با گرماي حضورش
به سرزميني زيبا مبدل ساخت.
سرزميني كه در آن گل هاي رنگارنگ عشق
هر لحظه بيش از پيش روئيد,
تا جايي كه خارهاي نفرت و تنهايي
از عطر خوش آن ها آب شد.
حالا اين وجود اوست
كه آرام و زيبا
بر اندام بهشتي اين سرزمين مي بارد
تا هميشه تازه باشد
و پرتو گرمابخش حضورش
گونه هاي سرخ گلهاي عشق را
سرخ تر مي كند.
پس بر اين دل ببار
و بتاب
كه نياز اين سبزي و طراوت
تويي