شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه های زندگی را از تو باز نستانده اند
چونان قایقی که باد دریا ریسمانش را از چوب پایه ی ساحل بگسلد
بر دریای دل من
عشق من و زندگی من
بی وقفه گردشی کنی
با آرامش من آرامش یابی
در طوفان من بغریوی
و ابری که به دریا میگرید شوراب اشک را از چهره ات بشوید
تا اگر روزی
آفتابی که باید بر چمن ها و جنگل ها بتابد ، آب این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بی آب و بی ثمر کرد
تو نیز به سان قایقی بر خاک افتاده بی ثمر گردی
و بدینگونه میان من و تو آشنایی نزدیکتری پدید آید .
اما اگر اندیشه کنی که هم اکنون میتوانی به من که روح دریا ، روح عشق و روح زندگی هستم
بازرسی ، نمیتوانی ، نمیتوانی ....
تو میباید بازگردی
و تا روزی که آفتاب ترا و مرا بی ثمر نکرده است
کنار دریا از عشق من ، تنها از عشق من روزی بگیری ....
میان من وتو به همان اندازه فاصله هست که میان ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند
شاید روزی به هم باز رسیم
روزی که من به سان دریایی خشکیدم و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
هر کس آنچه را که دوست دارد در بند میگذارد
و هر زن مروارید غلتان خود را به زندان صندوقش محبوس میدارد
بگذار کسی نداند که چگونه من به جای بوسیده شدن و نوازش شدن گزیده شده ام
بگذار هیچ کس نداند ، هیچکس
و از میان این همه ی خدایان ، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد ..