آن آتشي كه در دل ما شعله ميكشيد
گر در ميان دامن شيخ افتاده بود
ديگر به ما كه سوخته ايم از شرار عشق
نام گناه كاره رسوا نداده بود
Printable View
آن آتشي كه در دل ما شعله ميكشيد
گر در ميان دامن شيخ افتاده بود
ديگر به ما كه سوخته ايم از شرار عشق
نام گناه كاره رسوا نداده بود
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
سالها شمع دل افروخته و سوخته ام
تا زپروانه كمي عاشقي آموخته ام
بارها يوسف دل را كه به چاه غم توست
دو جهانش به خريد آمده نفروخته ام!
برخیز و بیا بُتا مشکل ما ----------------------حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم---------------------زان پیش که کوزه کنند از گل ما
من همیشه دلم می خواست چراغونی، به جز اشکم نیومدبه مهمونی
دل سراپرده ی غم های زمونه است، پرستوی تنم بی آشیونه است
بلوغ آبی اندیشه بودی
به نازک طبعی یک ریشه بودی
نمی داند کسی در هیئت سنگ
خیال نازک یک شیشه بودی
آنگه كه به احساس به من خنديدي
ميناي رخت را افسوس كه دزديدي
آن دم كه توعشقم را در چشم نمي ديدي
اي گل چه مطلب به چه انديشيدي؟
آن دم كه به احساس كمي خنديدم
گلگون شدم و رخ را ناچار بدزديدم
من جز تو به اغيار نيانديشيدم
من برق نگاهت از دور مي ديدم
اما دل من اي دوست از دور شد بي تاب
من جز تو نمي ديدم شبانه و در خواب
افسوس قدر اين بود بر ضد من اين اسباب
شد ماهي احساسم از جور دور از آب
هرروز بميرم ز فراق و سفر تو
هر روز بگيرم ز جماعت خبر تو
اي دوست چرا رفتي و بنهاديم اكنون
با اين دل خو كرده به شور و شرر تو