-
کوچ روزها را در آنسوی نگاهم درک کردم ولی مرگ را نمی يافتم
کيست که ميگويد مرگ
کيست که ميگويد هجو
آرام وآهسته در پی بهاری هست
هرگه بهاری هست کوچ نگاهی هست
اما پس از آن رنگ خزانی هست
بعد از خزانم رنگ سپیدی هست
پس هرگه آهی هست يا بار خواری هست
آنجا بهاری هست
مرگی نمی بينم در باغ هستی من
چون هرگه آهی است بر آن صبوحی هست
-
فرياد در سکوت
در اوج تنهاييم انجا که غمی نهان فرمانروایی می کند
در جايی فراسوی بايد ها و نبايدهاخودم را در دیگران گم کرده ام
در بودن ها و نبودن ها وخواستن هايم چاره جويی ميکنم که ناگه به فرياد سکوت بر می خيزم
سکوت نجوا نمی کند سکوت بلوا ميکند خودم را در درونش می يابم ولی هر چه از چهار راه آرزو ميگذرم به نقطه چينی از نقطه چين ره می يابم
فريادش چون به اوج ميرسم به قعرم ميکشاند
در آنجا سکوتم را فرياد سکوت می شکند
-
بر مزارم
بر سکوتم
گريه، بس بيهوده
گريسته ام جای جای شما
نه مهری
نه حرفی
نه برفی
پوچ پوچ
عايدم تنها
دلی سوخته
قلبی شکسته
هيچ هيچ
-
پرورش مرگ
باز ديشب دير به پايان رسيد
باز يروز خورشيد دير ظهور كرد
باز گويا خورشيد خواب چشمانت را ديد
باز ديشب رنگ ِآسمان سرخ بود
باز گويا ماه به ياد روي سپيدت افتاده بود
چرا گويي نه ؟
مگر خورشيد اجازه ي پرورش مرگ را ندارد ؟
مگر ماه دلي عاشق ندارد ؟
شاعر ق. سوخته
-
بوم تنها
می توانی که بعد از اين ازمن
چهره ای مثل سنگها بکشی
يا غرور مرا که مانده در دستت
بر زمين جفا بکشی
در شب بی تو بی ستاره ام حتی
می توانی که بی خدا بکشی
و بگیری همیشه را از من
تا در او نقشی از بلا بکشی
تا شوم خالی از خود ای نقاش
می توانی مرا هوا بکشی
شاعر زهرا عابدی فرد
-
ایستاده ام
تنها
پشت میله های خاطرات دیروز
این جا
انگشت هایم را می شمارم
یک
دو
سه......
ودست های تو در هم فرو رفته اند
تو
غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربا نی ات را ثابت کنی
ولی...
ولی نفهمیدی که من
آن سوی خیابان
انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی...
ومن
دیگر آزارت نمی دهم
زین پس
قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش...
هنوز هم قافیه را به چشمان تو
می بازم
مطمئن باش!
-
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمندشدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست ورا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم...
وقتی او تمام شد...من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است...
مثل تنها مردن!
-
بدليل مردن مردي،
چند روزي در خانه اش باز است
آدمها مي آيند و مي روند
و در فواصل ميان خوردن چاي و خرما
- براي فرار از واقعيّتِ عظيم –
از چيزهاي بي اهمّيّت صحبت مي کنند
تهي و خالي از هر گونه احساس.
**********
بدليل مردن مردي،
خانه اي سياهپوش شده است
ماهها مي آيند و فصلها مي روند
و ما در فواصل ميان ماهها و سالها
- براي فراموشي واقعه اي بزرگ –
خود را به کارهاي بي هوده مشغول مي کنيم
بدور از هيچگونه اهمال و سُستي.
**********
بدليل مردن مردي،
درِ خواب بروي چشمانم بسته است
روزها مي آيند و شبها مي روند
و در فواصل ميان روزها
شبهاي بسياري خواهد آمد
که من
- بياد آشناي ناشناسي که فقط اسمش را دانستم –
به تنهايي در زير باران قدم خواهم زد
و چهرۀ خيس خود را بزير پردۀ سياه شب پنهان مي کنم
تنها و بي هيچ همدمي .
-
ونترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مر گ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
و اگر مرگ نبود
دست ما در پی چیزی می گشت .....
-
وقتی مردم
هیچ کس مرا نشست
و کفنی بر تنم نکردند
حتی گوری نداشتم که در آن بیآرامم
کرم ها و حشرات به سراغم نیامدند
ولی من مرده بودم
باور کنید که مرده بودم
تنم یخ زده بود
داشتم بو می گرفتم
ولی کسی باور نمی کرد که من مرده باشم
کسی به من اجازه نمی داد که بمیرم
چاره ای نبود
از جا برخاستم
فریاد زدم آهای من مرده ام
همه خندیدند
گفتم ثابت می کنم
تیغ را برداشتم
شاهرگم را زدم
خون فواره زد
همه به سمتم دویدند
حالا باور کرده اند که من مرده ام