:11:آفرين.نصيحت پذيريت بالاست.مشكلي نداشت؟جاييش بد نشده بود؟اصلا فهميدي چرا مرد؟نقل قول:
Printable View
:11:آفرين.نصيحت پذيريت بالاست.مشكلي نداشت؟جاييش بد نشده بود؟اصلا فهميدي چرا مرد؟نقل قول:
پدارم جان مطلب تو رو خوندم .جالب بود.درس اینه که قدر لحظه لحظه ی زندگی مون رو بدونیم و کارهامون رو که نباید عقب انداخت(چون ممکنه از روی احمقیت روی داس بیفتیم و rsz1368
مطلب خیلی خیلی جالبی نوشتی اتفاقاً تازه گی ها همین موضوع مغزم رو می خورد که چرا انسانها برای همیه چیز
قیمت می ذارند؟یعنی این دنیا اونقدر ها هم ارزش نداره که زمان آدم به جمع کردن پول بگذره...می شه مطلب تو وپدرام رو قاطی هم کرد...زندگی می تونه با زمین افتادنمون تموم بشه پس چرا نمی ایستیم و از چیزهایی که مجانی به ماداده شده لذت نمی بریم؟
...
-خداحافظ...
این را گفت و ناگهان برگشت و از مقابل نگاهشان دور شد. در پشت سرش محکم بهم کوبیده شد. دنیا از سکون روشنایی داخل خانه به تاریکی متلاطم شب تغییر رنگ داد. زیر باران تند شروع به دویدن کرد، طوری می دوید که هرگز ندویده بود.سایه ای شد شبیه درختان دو سمت جاده که به سمت نیستی دراز می شد و پیش می رفت تا تمام شود.
دور می شد از آخرین امیدها و وابستگی هایش. از آخرین نشانه های وجود خاطرات گذشته اش.از هویتش. واقعا جدا شدن از همه اینها انقدر ساده بود؟ به سادگی دویدن و پشت پا زدن به کیسه زباله ای که کنار خیابان افتاده است؟
زندگی چه آسان به اسم تقدیر رنگ عوض می کرد!
حتی خشمگین هم نبود! بهت زده بود! چطور نفهمیده بود که هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود؟ آن گذشته برای همیشه تمام شده بود و رفته بود. چقدر احمق بود که هیچ چیز را باور نکرده بود !!!
-تقصیر من بود
قبل از آنکه متوجه شود ایستاده بود و به چاله آب مقابل پایش نگاه می کرد که با قطرات باران مواج می شد. دوباره پا تند کرد. حتی یکبار هم به پشت سرش نگاه نکرد تا جایی که به او مربوط می شد آن پشت دیگر چیزی وجود نداشت.
همه چیز تمام شده بود.
-خداحافظ...
...
سلام من هرجور فکر کردم نفهمیدم داس چطوری قرار گرفته بوده!..داس یه جور انحنا داره حتما صاف بوده یعنی دستش توی خاک بوده؟..
تمام شدن ناگهانی زندگی رو خیلی تلخ نشون داده بود..می تونست آخرین لحظه ها به جهیزیه و خونه و النگو فکر نکنه..فکر بسته ای داشت به نظرم:خدا به این نزدیکی...میتوانست از مرگ روی علفها لذت بیشتری ببرد.
هرچند آنوقت این نکته های استفاده از لحظه ها را نداشت.اما این یک حقیقت است هرچقدر هم قدر لحظه ها را بدانی باز مرگ غافلگیرت میکند..پس لذت ببر و کاری را انجام بده که در وقت درست خودت صلاح میدونی.
(نظر شخصیم بود)
یه نظر دیگه هم دارم..میشد پیچیده تر هم باشه..اما همین که نشون دادی این سبک نوشتنو بلدی خودش خوبه.
داس شكلها و مدلهاي مختلف دارد براي كارهاي گوناگون.اگه قرار بود از مرگ و سبزه و ...لذت ببره كه خيلي هندي ميشد.مطمئنا هيچ انسان عادي موقع مرگ اينقدر خوشفكر نخواهد بود.شما اين را هم در نظر بگيريد كه پدر خانواده است.مسئوليت بار سنگيني است.شما هم اگر بچه داشتيد زمان مرگ به سرنوشت آنها فكر ميكرديد.نقل قول:
در داستانهاي مينيمال نبايد خيلي پيچ داد.پيچش شرايط خاصي را ميطلبد كه در اين داستان جا نداشت.در داستان كوتاه شما بايد از اوج داستان را شروع كنيد و سريع يك گره داستاني مطرح كنيد و بلافاصله اين گره را در چند خط پاياني باز كنيد
مرسي آوا.به نقد كردن ادامه بدهيد:11:
در مورد داس اطلاعاتم ناقصه ولی اگر شما نوشتید حتما به همه ی جزئیات هم فکر کردید.داستان رو خواننده باید جز به جز در ذهنش مجسم کنه پس چه بهتر که نویسنده اول اینکارو خودش بکنه..و البته بهتره که مثلا از چیزهایی استفاده کنه که در نظر همه ی خواننده ها آشناست .مثلا داس برای من همان شکلی را دارد که در کتابهای کلاس اول دیدم.
در مورد کوتاهی و پیچیدگی داستان موافقم با شما.
در مورد هندی بودن هم که ...بهتره براتون مثال بزنم.نمیدونم تا حالا ترانه های انیگما رو گوش دادید یا نه.و کلیپ یکی از ترانه هاش که اسم دقیقش خاطرم نیست..به این شکله:
پیرمردی زیر درخت گلابی است یک گلابی به زمین میافتد.ناگهان گلابی برمیگردد سرجای خودش و زمان برعکس حرکت میکند همه ی اتفاقات برعکس پیش میروند..به خاطرات کودکی تا جائیکه چشم به دنیا باز میکند برمیگردد.حالا تصور کنید این اتفاقات زیبا که مرور میشوند.خاطرات جوانی ..کودکی...ناگهان گلابی می افتد پیرمرد میمرد..آن پیرمرد هم حتما مرد خانه بوده هزار آرزو برای بچه ها و نوه هایش داشته...اما حالا که دارد میمیرد.مرور خاطراتش زیباست.اصلا فکر نمیکنی که چقدر حیف ..مرد..یا اینطور بگم انرژی عجیبی به آدم وارد میکند
اما در مورد قصه ی شما باید بگم..خیلی واقعی است.وقتی میخواندم چه زندگی بیهوده ای داشته یعنی این همه عمر ..زحمت ..حالا افتاده روی یه داس و حتی دخترانی که از دور خسته نباشید میگن و بعد دورتر میشن همه ی اینها احساس بدی میده.یعنی حتی پیرمرد قصه ی شما نتوانسته بود قضای نمازش را بخواند..یا انقدر به لطف خدای خودش اعتماد نداشت که حالا اینطور نا امید و خسته میمرد؟
ببینید قصه ی شما جالب بود..اگر نقد نمیخواستید نمیگفتم..اما یک قصه ی واقعی بود..اینروزها مردم دوست دارند قصه هایی بخوانند که نسبت به زندگی آرامش بیشتری بگیرند..من خودم قصه ای که رنج نا امیدی و مردن بیهوده ای را نشان میدهد نمیپسندم.
از اینکه اجازه دادید نظرم را غیر از "خوب بود.خسته نباشی" بگم .ممنون.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] چقدر خشن نقد ميكنيد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
بله من هم از خواندن نوشته هاي تلخ گريزان هستم.بيشتر دوست دارم فضاي فانتزي و رئال جادويي باشه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اتفاقا من از نقد و مو از ماست بيرون كشيدن بيشتر از تعريف لذت ميبرم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یکم ابهام داشت ولی فکر میکنم یکی از خصیصه های این جور نوشته ها همون طور که خودت گفتی همینهنقل قول:
بانظر western هم در مورده قاطی کردن مطلب موافقم
یعنی انقدر خشن بود؟
نه نبود.
فقط نظر بود.:11:
از همگی ممنون قشنگ بود