دوستی گفت صبر کن
زیراک صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آرد
کارها به از آن چه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود کند
Printable View
دوستی گفت صبر کن
زیراک صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آرد
کارها به از آن چه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود کند
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
و عشق صدای فاصله هاست..
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.
سیسه امضات خیلی قشنگه.
دوستت دارم
حتی اگر تمام قطره های باران بازم بدارند
می دانی
بعد از زمستان و قبل از بهار فصل دیگری هم هست
قول بده برای هیچ پروانه ای نگویی
فصلی که ایینه ها از کار می افتند
و آدم ها رو به روی دیوار می ایستند
موهایشان را شانه می کنند و آواز می خوانند
تو دست مرا می گیری
و در کوچه ها می دویم
دیگر هیچ کس نمی پرسد از ماضی آمده ایم یا مضارع
عيب رندان مكن اي زاهد پاكيزه سرشت
كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی، در ماجرا ببستی
از چه رو خاک زمین
شده تقسیم چنین
یک جهان صدها دست
مرزها ،مرز شکست
تو جهان سوم
او جهانی دیگر
سهم او هر چه که هست
سهم تو خون جگر
سهم از ما بهتران
ثروت و امن و امان
سهم پا برهنه ها
فقر و زندان و بلا
کس ندانم در این شهر که گرفتار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست
کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر
که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست
آدمی نیست مگر کالبدی بیجانست
آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست
ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست
جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم
چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید
خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست
به جمال تو که دیدار ز من باز مگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شب که تاریکی می افتد بیگاه به بام من و تو
خطر می برد رشته کلام من و تو
شب که در، سنگر خاموشی همرزمانیم
شب که بیدار به ناچار، به غمخواری هم می مانیم
به تو می اندیشم به خود می نگرم
راستی را چه جداییست میان من و تو
اندر آنجا که خطرهاست به جان من و تو
اندر آنجا که خطرهاست به جان من و تو