-
يك خيابان، هزار عابر ِ مَنگ، دستِ تو، صورتِ مرا ديدند
يك نفر زير ِ لب لعنتم مي كرد، ديگران هِر و هِر ساده خنديدند
قامتِ غرور ِ من خم شد، زير ِ بار ِ نگاهِ تلخ ِ تو
نم نمك، نه! سيل باران شد، ناگهان شانه هام لرزيدند
فا، ر ِ، مي، دو، سي، لا، فا، زير سمفوني ِ بادِ پائيزي
رويِ سيم هاي پاره ی گيتار، مردمانِ بي ترانه رقصيدند
صورت چراغ قرمز شد، شمارش ِ معكوس، بيست و دو
بيست و يك ثانيه به لحظه ی مرگ، روي گورم دو تكه قند سائيدند
يك خيابان پر از ارواح، چهره هاي سياه و دهشت زا
روبروي دل تو وباران، روي گورم غروب پاشيدند
پيش ِ چشم تو خوابيدم، زير ِ بارانِ تندِ شهر ِ رشت
مَردم ِ ياوه گو مرا امروز، مَردِ قصه هاي غصه ناميدند
فكر ِ تو پيش سنگِ قبرم بود! نه پيش ِ آبروي خودت!
غافل از آخرين ِ غزلم، شعر ِ من را دوباره دزديدند
شام ِ ختمم، سينه هاي درشتِ صدها مرغ، اُرد تازه اي از تو
مَردمان شام آبرو خوردند، توي جاشان چه ساده خوابيدند!!!
صبح ِ فردا هنوز باران است، شهر زير ِ چتر ِ رسوايي
يك خيابان، هزار عابر مَنگ، آخرين غزلم، نامه ی مرا ديدند
-
ديدار آخر ما بود؛
بدرود
گفتي و بيتكان دستي
يا نگاه و لبخندهاي به پشت سر
رفتي
حتي به دو جويبار كوچكي كه بدرقهات ميكرد
ننگريستي
من اما در تاريكاي كوچه به هاي هاي گريستم
محمد علی حضرتی
-
از این جا
تا جایی که تویی
قدم نمی رسد
دست دراز می کنم
چیزی می نویسم
دریایی
دلی
قابی
غمی
از بی نشان
تا نشانی که تویی
مرهم نمی رسد
در این جا و این دَم
رونقی نیست
عطشناک آنم
آن دَم نمی رسد
-
تنها آن ها که مرده اند
از مرگ نمی ترسند
چون من
چون من که بارها
مردانه مرده ام
تابوت خویش را همه عمر
بر دوش برده ام
-
گاه گاهی به خودم می گفتم
تو چه تنها شده ای
تو و تنهایی و این حجم اتاق
مثل یک فاجعه را می ماند
گاه گاهی به خودم می گفتم
کاشکی معجزه می شد
و کسی می آمد توی تنهایی من…
گاه گاهی به خودم می گفتم…..
-
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستیش را
-
دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زانهمه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشیده است
چشمه سار لاله ها خوشیده است
جای گندم ها ی سبز
جای دهقانان شاد
خارهای جانگزا جوشیده است
-
کاشانه ام کجاست؟ کجای جهان شعر؟
جا مانده ام غریبه و تنها میان شعر
یا راه خانه های غزل را به من ببخش
یا طعم مرگ را بچشان بر زبان شعر
گفتند«آسیاب به نوبت» و سال هاست-
در نوبتیم و هیچ نخوردیم نان شعر
زندانی حصار تباهی منم، قبول
اما قسم به جان رهایی، به جان شعر-
روزی کلاغ شعر سپید تو می شوم
تنها برای یک وجب از آسمان شعر
-
وقتی که شهرزاد قصه ی من مرده باشد و ...
يعنی زمان برای گفته شدن مرده باشد و ــ
دنيا درون قصه های پر از وهم و نا تمام
يک لحظه در سکوت...خاطره...من مرده باشد و ...
اسطوره های قصه بی تو به آخر رسيده اند
وقتی خدای قصه های کهن مرده باشد و...
فرهاد می شوم! غرور اساطير عشق شرق
يک بغض تلخ کهنه توی دهن مرده باشد و ــ
در آخرين نبرد تن به تنم با نگاه او
يک مرد در هزار و يک شب زن مرده باشد و...
***
دنيا به سمت انتهای خودش سير می کند
وقتی زمان برای زنده شدن مرده باشد و...
-
در ساغر ما گل شرابی نشکفت
در این شب تیره ماهتابی نشکفت
گفتم به ستاره ،خانه ی صبح کجاست؟
افسوس که بر لبش جوابی نشکفت