من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من!
شعر بلد نيستم
وقتی آمدی
با چشمهام میگويم
Printable View
من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من!
شعر بلد نيستم
وقتی آمدی
با چشمهام میگويم
ماه روزا میاد مکتب ،پیش مژه ی نازت
بارون شده شاگرد ،شب تا سحر سازت
پروانه میاد دورت ، تنها واسه ی مردن
مردن پیش چشم تو ، یعنی همیشه بردن
دریا شنیدم عصرا ، موتو می زنه شونه
راستی دیگه فهمیدم محض چی پریشونه
پیش یه نگاه تو ، کوها همیشه موم ن
بیچاره گلا پیشت یه عمره که محکومن
کوها تو زمستونا از دوره که پر برفن
پیش تو میان هیچن ، در حد دو تا حرفن
رنگین کمونم سادس ، پهلوی تو بی رنگه
چشمای تو که باشه ، جای آسمون تنگه
با اسم تو سیمرغا ، پر می کشن و می رن
با برق نگاه تو می سوزن و می میرن
نفسهايت را
پُک می زنم ؛
ريه هايم
غرق بوسه می شوند...
ديشب تو كجا بودي من خواب ترا ديدم
بين همه گلها از شاخه ترا چيدم
کمي گذشت و فنجان قهوه خالي شد
که گفت: -فال بگيريم مرد رويايي....
- من اعتقاد به فا.......
- هي پسر تو معرکه اي.....
ببين چه فال تميزي! تو روح دريايي
زني که پا به دلت زد به فکر ساحل بود
به فکر لنگر يک کشتي مقوايي
که ناخداي هوس روي عرشه ي شهوت
سکان به دست بتازد به سوي رسوايي
براي کودکيش هيچ کس ترانه نخواند
براي کودک فردا نخواند لالايي
برای من
یعنی تمنای او
حتی آن مهری که به کینام ریخته است
هنوز آن گوشه های نایاب دلم
سیر بودن با او بی قرار است
هنوز نامش عزیز ترین قشنگی هاست
در این اوقات ناخوش دلتنگی ها
هنوز ...
زود زودی ! دیر دیرم
من یه آواز اسیرم
تو مثه ماه هلالی ! نازنین ! جای تو خالی !
زیر ضربه های رگبار
تشنه ام ! تشنه ی دیدار
من رو به خاطره نسپار
نگو رویای محالی ! نازنین ! جای تو خالی !
خانه ام ابري ست
يكسره روي زمين ابري ست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد مي پيچد
يكسره دنيا خراب از اوست
و حواس من
آي ني زن كه تو را آواي ني برده ست دور از ره ،كجايي ؟
یادش به خیر اون قدیمها زمون بچگی ما
بازی می کردیم تو گلها غصه میشد جدا ز ما
مادربزرگ مهربون مونسمون همدم مون
میون باغچه و گلها قصه می گفت برایمون
حالا دیگه تو این روزها دلها شده همه سیاه
گل وفا تو قلب ما با کینه ها شده فنا
تموم شد آب برکه ها گلها به شکل صخره ها
پرنده ها تو آسمون دونه دونه از هم جدا
حتی همون یه پنجره با صدهزار تا منظره
مثل دلها شکسته شد تو ذهن ما شد خاطره
خونه ما خرابه شد مادربزرگ آواره شد
زمون شادیها گذشت دلها پر از گلایه شد
دل رفت بر كسيكه سيماش خوشست
غم خوش نبود وليك غمهاش خوش است
جان ميطلبد نميدهم روزي چند
در جان سخني است،تقاضاش خوشست