نمی خوام بگذره عمری
خسته شی واسه فریبم
یقه ات و نمی گیره هیچکس
آخه من اینجا غریبم
بزن و برو عزیزم
مثل هر کس که زد و برد
طفلی این دل که همیشه
به گناه دیگرون مرد ..
Printable View
نمی خوام بگذره عمری
خسته شی واسه فریبم
یقه ات و نمی گیره هیچکس
آخه من اینجا غریبم
بزن و برو عزیزم
مثل هر کس که زد و برد
طفلی این دل که همیشه
به گناه دیگرون مرد ..
دیر است ای امید
جای درنگ نیست
صبر تمام شد
عشق است و ننگ نیست
مردم در انتظار
من عاشق تو ام دل عاشق ز سنگ نیست
دریانورد شو
بر کوه ها بزن
از قله ها بیا
من مرغ خسته ام
بسیار تیره شب که به الماس اشک ها
در انتظار شیشه ی شب را شکسته ام
-------------
سلام جلال جان
کمرنگی؟کجایی نیستید؟
من یه پرنده ام آرزو دارم تو یارم باشی
من یه خونه تنگ و تاریکم کاشکی تو بیای چراغم باشی
سلام مژگان خانوم. دیگه در غربت بودن بهتر از این نمیشه
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
باورت مي كنم
نه اين كه فكر كني تسليم شده ام ، نه
تنها نمي خواهم جاي مريم ، نم نم برايم
دستمال كاغذي و گل گاوزبان بياوري
نمي خواهم دقيقه اي حتي
سكوت همرنگ چشم هايت را زرد بنويسم
من فكر مي كنم
سبز و ستاره
در فهم هر باران ساده نيست
در فهم هر آسمان صاف علاقه هم نيست
مثل كوچه هايي كه هميشه كوچك مي مانند
مثل شكارچي دريا
كه شبي در ساحل نشسته بود
و آبي هذيان مي گفت
مثل يخچال كه هميشه
بوي گل يخ مي دهد
باورت مي كنم
من برات ترانه می گم..تا بدونی که باهاتم
تو خودت دلیل بودنم..بی تو شب سحر نمی شه
می میرم بی تو
گمان مي كني بيهوده
اين همه كلمه به هم مي بافم ؟
و يا در چشم زمستان بيهوده
لنز سبز گذاشته ام ؟
باورت كرده ام
از همان ابتداي سلام
از همان ابتداي سكوت
حالا سايه در سايه
سطر به سطر
سال در سال
پشت پلك هر سه شنبه كه باشي
دوستم داري
من چيزي شبيه آب كم دارم
مرا به درياي سبز مي بري ؟
مرا به ساحل سيب ؟
به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست
ز واژه ی شعرت شعور می بارد
ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان
هزارها سخن ننو ظهور می بارد
------------
ممنون
شعر بالایی خیلی زیبابود
ديشب تو كجا بودي من خواب ترا ديدم
بين همه گلها از شاخه ترا چيدم
من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن
از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه ی تو دل ربودن
گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن
قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن
غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن سرودن
من و شب های غرببت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن نا غنودن
چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر امید با تو بودن