تو می دانی که می ترسم زچشمت
و لذت می برم از تیر خشمت
نمی دانم که می دانی تو یا خیر
که محتاج دلت هستم و لا غیر
Printable View
تو می دانی که می ترسم زچشمت
و لذت می برم از تیر خشمت
نمی دانم که می دانی تو یا خیر
که محتاج دلت هستم و لا غیر
رود از پاي صنوبرها تا فراتر مي رفت
دره مهتاب اندود و چنان روشن كوه كه خدا پيدا بود
در بلندي ها ما
دورها گم سطح ها شسته و نگاه از
همه شب نازک تر
روزگاریست که کس مرد ره عشق ندید
ساقیا آن قدح آیینه کردار کجاست
تو از راه آمدي با ناز و آن وقت تمناي مرا ديدي و رفتي
شبي از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم براي قصه ام سوخت
غم انگيزست توشيداييم را
به چشم خويشفهمیدی و رفتی
راست می گفتی!!
نباید حرف های بیهوده ام
لحظات تو را به باد دهند
اگر در اسارت اینهمه اندوه نبودیم
همه چیز ، خنده بر لبهایمان می نشاند ...
یه روز دلم گرفته بود
مثل روزهای بارونی
از اون هواها که خودت
حال و هواش و می دونی ...
یارب ؟
درانجايي كه آن ققنوس آتش مي زند خود را
پس از آنجا
كجا ققنوس بال افشان كند
در آتشي ديگر ؟
خوشا مرگي ديگر
با آرزوي زايشي دیگر
رفتم در آفتاب کمی بگردم
دور شدم در اشاره های خوشایند
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن
تا وسط اشتباه های مفرح
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور
رفیقان را بز اين منزل خبر كن
ميان صفه ها گور هارست
فرامشخانه اي درلاله زار است
نواي مرغوايش با دل تنگ
بر آمد از دل خاك و دل سنگ
كه ما رفتيم وبس جانانه رفتیم
می خواهم زندگی کنم
در تمنای اندوه و
عشق و خوشبختیم
این عشق ها
این سعادتنمدی ها
اندیشه ام را عقیم خواسته اند
و نگاه عمیق و دور اندیشم را از من ستاندند