صبح
در آینه خود را به خاطر می سپارم
فنجان چای را نیمخورده رها می کنم
تو بیدار می شوی
تو میشوم
چشمم که به فنجان می افتد
یاد کسی می افتم
من در پناه خانه خاک می خورم
هر روز
هر روز
هر روز
با دستمال کهنه ی نمدار
خانه را از خاک می تکانم
هر روز
هر روز
هر روز
خاک بر خانه می نشیند
خیال پاک شدن ندارد این خانه
انگار
کسی مرا به خاک سپرده