-
زندگیم بی سرگذشت است، سرگذشتی ندارد. هیچ وقت کانونی در زندگیم نبود، نه راهی، نه خط سیری.
اینجا و آنجاش اما عرصه هایی هست گسترده که آدم را به فکر وا می دارد که نکند در آن میانه کسی وجود داشته، ولی در واقع اینطور نبوده، کسی وجود نداشته.
عاشق - مارگریت دوراس
-
شاید، شاید که ما نیز عروسکهای کوکی یک تقدیر بودهایم.
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشنایی هاست.
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته است.
چه کسی میتواند بگوید «تمام شد» و دروغ نگفته باشد...!
بار دیگر شهری که دوست می داشتم / نادر ابراهیمی
-
هر چيز ممنوعه ای طعم بهتری دارد...!
كتاب"شكلات" / ژوان هريس / مترجم: طاهره صديقيان
-
فکر می کردم آدم ها همانطور که آمده اند، می روند. نمی دانستم که نمی روند. می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.
رویای تبت - فریبا وفی
-
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا کنار توام
نه جای کسی را تنگ میکنم
نه کسی مرا میبیند
نه صدایم را میشنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم...!
كتاب"میمیرم به جرم آن که هنوز زنده بودم" / محمد شمس لنگِرودی
-
امروز که پير شده ام، دورۀ کودکي من، با درخشندگي، مقابل ديدگانم نمايان مي شود و از اين حيث بين يک غني و فقير فرقي وجود ندارد
و يک پيرمرد فقير هم مثل يک توانگر سالخورده دوره کودکي خود را درخشنده مي بيند،زيرا در همه اين طور مشکوف مي شود که دورۀ کودکي بهتر از امروز است.
سينوهه - ميکا والتاري - ذبيح الله منصوري
-
وقتی بالاخره چیزی را که می خواهی به دست می آوری ، می بینی این چیزی نیست که فکر می کردی.
بوزینه و ذات - آلدوس هاکسلی
-
سلام
دوستان لطف کنند شعر یا شعرگونههای دارای شاعر خاص رو در تاپیک اختصاصی خودشون
و اگر دارای تاپیک اختصاصی نیستند در تاپیک :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یا
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بنویسند.
ممنون
-
کتاب برای این است که خریت و نادانی ما را جلوی چشم هایمان قرار دهد.
فارنهایت 451 - ری بردبری
-
گتسبی بزرگ
اسکات فیتزجرالد
مترجم: کریم امامی
گتسبی گفت: "اگه مه نبود حالا میتونستیم خونهی شما رو اون طرف خلیج ببینیم. آخر لنگرگاهتون، شما یه دونه چراغ سبز دارید که تمام شب روشنه."
دیزی ناگهان دستش را از توی حلقهی بازوی او رد کرد، اما مثل این بود که گتسبی فکرش مجذوب حرفی شده بود که یک لحظه زودتر زده بود.
شاید به این فکر افتاده بود که معنی عظیم چراغ سبز حالا دیگر برای همیشه از بین رفته است.
در مقایسه با فاصلهی زیادی که قبلا او را از دیزی جدا میکرد، چراغ سبز نزدیک دیزی، حتی تقریبا چسبیده به او به نظر میرسید.
نزدیکیاش به دیزی مثل نزدیکی ستارهای به ماه بود.
اما حالا دوباره یک چراغ سبز ساده در انتهای لنگرگاهی شده بود.
از شمار اشیاء جادویی گتسبی یکی کم شده بود.
ص 124