ابرم , همه اما به چمن رو كرده. ...............شمعم , همه جان خویش اما خورده
از غیرم امید چه می باید داشت............... چون من همه از خویشتنم آزرده
Printable View
ابرم , همه اما به چمن رو كرده. ...............شمعم , همه جان خویش اما خورده
از غیرم امید چه می باید داشت............... چون من همه از خویشتنم آزرده
همیشه اول فصل بهار می خندم
تو دیده ای چقدَر بی قرار می خندم
ولی نیامدی امسال ، حال من خوش نیست
عجیب نیست که بی اختیار می خندم
منم كه گوشه ميخانه خانقاه من است
دعاي پيرمغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باك
نواي من به سحر آه عذر خواه من است
توئی سرشار صاف باده علم و کمال خود
ندارد رطل فیضت هیچ پروائی گرانی را
تو یکتا پهلوان هفت شهر علم و فضل هستی
درین میدان توئی فاتح جدال هفت خوانی را
اي قصه بهشت ز كويت حكايتي
شرح جمال حور ز رويت روايتي
انفاس عيسي از لب لعلت لطيفه اي
آب خضر ز نوش لبانت كنايتي
یکی هم، زینهمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
در سكوت خانه می پيچد نفس هاشان
ناله های شوقشان لرزان و وهم انگيز
چشم ها در ظلمت شب خيره بر راهست
جوی می نالد كه «آيا كيست دلدارش؟»
شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر
«ای دريغا ... در كنارش نيست دلدارش»
بانو! گل سري قشنگ تو از باد مي خري؟
ساعت حدود پنج تو از خواب مي پري
شايد بهار نيست، وليكن شكفته است
يك بوته ياس خشك به دامان روسري
خطي كشيده ميشود اين خط كسري است
خطي كه داد ميزند، بانو تو سرتري
یارب به کمند عشق پابستم کن
از دامن غیر خود تهی دستم کن
یکباره ز اندیشه ی عقلم برهان
وز باده ی صاف عشق سرمستم کن
نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبری است که در کلبه اخران کردم