تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست ِ دریا امیدی نیست!
اختیار دارید مگه می شه شما را نشناخت
Printable View
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست ِ دریا امیدی نیست!
اختیار دارید مگه می شه شما را نشناخت
تو بزرگی مثل دنیای خیال آدمها
دل زخمی لاله ی دشت بلا
نکنه غصه ی لیلی رو داری
واسه این قصه ها مجنون نمیشی
چی بگم ابری و بارون نمیشی
درد و می فهمی و درمون نمیشی
چی بگم ابری و بارون نمیشی
درد و می فهمی و درمون نمیشی
خوشحال میشیم
یه بغض تلخ و سنگین ، یه قطره اشک تنها
رو تن سرد ساحل ، به انتظار دریا
یه ماهیگیر خسته ، یه تور نیمه پاره
رو بوم دور دریا ، خورشید نیمه کاره
رد سیاه چشمات ، رو تن خسته ی من
دیگه مجال نمی ده ، بغض شکسته ی من ...
...
- نیمه کاره موندن این ترانه تقصیر توئه !
و شایدم تقصیر بغض من !؟ اما مطمئن باش شکستن بغض من کار ساده ای نیست
تو شيطاني وشعر شر خواستي
خريداري و چشم تر خواستي
مرا از پريدن پراندي و بعد
براي خودت بال و پر خواستي
به هر در زدم تا بماني ولي
مرا بيشتر در به در خواستي
كنار درختان تو هرزه ام
كه چوب تنم را تبر خواستي
یه نشونه ، یه چراغی ، در نقره کوب باغی
برای ساحل خلوت ، مث تابستون داغی
مثل دریا پر رازی ، از ترانه بی نیازی
تیله ی آخر عشقی ، برای نجات بازی
یک آدم ِ دیوانه ی دریا دل ٬ نه ...
دریا نشدی شبیه رودی دختر
آدم ٬ شبح ِ بی سر و پا یا گرگی؟
دنیا که نفهمید چه بودی دختر
حیف از قلم و کاغذ و شعرم وقتی ...
بی منطق و بی حسّ و حسودی دختر !
با سبد رفتم به ميدان، صبحگاهي بود.
ميوهها آواز ميخواندند.
ميوهها در آفتاب آواز ميخواندند.
در طبقها، زندگي روي كمال پوستها خواب سطوح جاودان ميديد.
اضطراب باغها در سايه هر ميوه روشن بود.
گاه مجهولي ميان تابش بهها شنا ميكرد.
هر اناري رنگ خود را تا زمين پارسايان گسترش ميداد.
بينش همشهريان، افسوس،
بر محيط رونق نارنجها خط مماسي بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسيد:
ميوه از ميدان خريدي هيچ؟
- ميوههاي بينهايت را كجا ميشد ميان اين سبد جا داد؟
- گفتم از ميدان بخر يك من انار خوب.
- امتحان كردم اناري را
انبساطش از كنار اين سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراك ظهر ...
- ...
ظهر از آيينهها تصوير به تا دوردست زندگي ميرفت.
رنگ عطر آويزتان بر باد رفتنقل قول:
عطر رنگ آميزتان نابود شد
زندگي در لاي رگ هاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد!
در دلم عشق تو چون شمع بخلوتگه راز
در سرم شور تو چون باده میناست هنوز ..
گر چه امروز من آیینه ی فردای منست
دل دیوانه در اندیشه ی فرداست هنوز ..
اي عقاب عشق
ز اوج قله هاي مه آلوده دور دست
پرواز كن
به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي
با اين كه ناله ميكشم از دل
كه آب
آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را
سلام