هنگام آن است که تمات نفرتم را
به فریادی بی پایان تف کنم
اما ما شکیبا بودیم و
این است آن کلامی که ما را به تمامی وصف می توان کرد
Printable View
هنگام آن است که تمات نفرتم را
به فریادی بی پایان تف کنم
اما ما شکیبا بودیم و
این است آن کلامی که ما را به تمامی وصف می توان کرد
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
من تمام دنیا را به خاطر او به فراموشی سپردم
بخاطر آن لحظات جاودان در یاد
اما امروز تهیدست و بی کس
تنها پرسه می زنم
همچون بیگانه ای در جمع آشنایان
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار *** که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس *** که با دو آینه رویش عیان نمیبینم
می بینی؟!
کار من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشید دگر
کلماتی تازه گریه کنم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز *** چه شکر گویمت ای کار ساز بنده نواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی *** که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
زن بياجازه آمدهبود از كوه ،زن بياجازه عاشق مردي بود
آن شب به كوه بازنياوردند مردان روستا كفنش را هم
آن رقص ايلياتي كوليوار ...آن دستمالهاي رها در باد...
ييلاق خالياست و ايل از ياد بردهاست عطر پيرهنش را هم
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب *** که در پی است ز هر سویت آه بیداری
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند *** که نیست نقد روان را بر تو مقداری
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان *** چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری
یارب ز شراب عشق سرمستم کن
یکباره به بند عشق پا بستم کن
از هرچه جز عشق خود تهیدستم کن
در عشق خودت نیست کن و هستم کن
نه ستــارهی سـرشـکـی، نه مـهـی، نه ماهتـابی
نه به دل قرار و صبری، نه به چشم خسته خوابی
شده دل ز غصه خونیـن، همه جا سکـوت سنگین
ز فــراق نـــالـــم امـــا نــدهــد کــســم جـــوابـــی
سلام دوستان