قربان شما فرانک خانم ( اگه اشتباه نگفتم )
....
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را *** دردا که راز پنهان خوهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه بر خیز *** باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
Printable View
قربان شما فرانک خانم ( اگه اشتباه نگفتم )
....
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را *** دردا که راز پنهان خوهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه بر خیز *** باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
از امشب
خوابهایم برای تو
از این پس
با چشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
چشم هایم از تا غروب نگاههای آشنا می آید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
بله درسته
مرا زمینی به فراخی یک خسبیدن بسنده است
با فرشی از سبزینه گیاه
و همانقدر آسمان
کز لابلای شاخسار بید بنی
قسمت مرا از خورشید و ستاره
در سفره چشمم غربال کند
روی و موی در جویبار همسایه ی درخت
خواهم شست
و بهاران که رعد
گرسنگی مرا می غرد
به غذاییم از قارچ های کوهی ، مهمان کن ......!
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
تو به من خیره شدی
تو به من مات دوختی
تو که با نگاهت در شعر من سوختی
از طپش تنهایی سکوتم بر تو خیره شدم
آن زمان که تو را از بر خواندم
در ذهنت تیره شدم
به شکل خاکستری شعرهایم در نگاهت پاک شدم
در نفسهایت حذف شدم
مينمايد عکس مي در رنگ روي مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت *** کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب *** چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
اي همه گل هاي از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟
مهر، هرگز اين چنين غمگين نيافت
باغ، هرگز اين چنين تنها نبود
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشکِ غم از لب ربود
زندگي در لاي رگ هايم فسرد
اي همه گل هاي از سرما کبود... !