-تو كجايي؟
در گسترهْ بيمرز اين جهان
تو كجايي؟
-من در دوردستترين جاي جهان ايستادهام:
كنار تو.
-تو كجايي؟
در گسترهْ ناپاك اين جهان
تو كجايي؟
–من در ناپاكترين مقام جهان ايستادهام:
بر سبزه شور اين رود بزرگ كه ميسرايد
براي تو.
احمد شاملو
Printable View
-تو كجايي؟
در گسترهْ بيمرز اين جهان
تو كجايي؟
-من در دوردستترين جاي جهان ايستادهام:
كنار تو.
-تو كجايي؟
در گسترهْ ناپاك اين جهان
تو كجايي؟
–من در ناپاكترين مقام جهان ايستادهام:
بر سبزه شور اين رود بزرگ كه ميسرايد
براي تو.
احمد شاملو
عشـــــــــــــــــــــــ ــق
در عين ناباوری و در کوچه پس کوچه های نااميدی
در شبی تاريک و بی مهتاب تنهای تنها ميرفتم
نه نوری نه اميدی
بی پناه و بدون تکيه گاه
خداوندا امشب حتی مهتاب هم از من روی گردانده
و نمی خواهد من را ببيند ,شايد او بتواند چراغ راهم شود
خدايا من از تنهايی ميترسم ............من هيچگاه تنها نبوده ام
حالا چرا اين چنين مرا در تاريکی رها کرده ای .....من در انتهای تنهايي هايم
ياد او را همرا داشتم
(....)
عشق هرگز قادر به تملک نيست
عشق آزادی بخشيدن به ديگري ست
عشق هديه ای نامشروط است
عشق معامله نيست
عشق يعنی خطر کردن
عشق يعنی تنهايی
يعنی رهايی از وجود انسانيت يعنی غم وغصه
عشق تجارت نيست
اگر عاشقی، رسم عاشق کِشی را ياد بگير
گدايی عشق، رسم تازه کاران است اما تو تازه کار نيستی
تو در اين کار, کار کشته شدی
اگر کسی در اين جهان وجود دارد که از ديدنش رنگ رخساره ات
تغيیر ميکند
و صدای قلبت ابرويت را به تاراج ميبرد
مهم اين نيست که مال تو باشد
مهم اين است که فقط باشد
زندگی کند
لذت ببرد
نفس بکشد
و دل تو از نوشيدنش سيراب شود
ونگاهت بدرقه ی راهش باشد
اما باز تو تنها نيستی
همه با توييم . ياد و خاطره او........... نيز با توست
و بدان . وصل مرگ عشق است
ترا می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس،مرغی اسیرم
***
ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من نا گه گشایم پر به سویت
***
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
***
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
***
ز پشت میله ها،هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
***
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
***
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
عشــــــــق شروع زندگیست
عشـــق رفتن به بیابان تنهایی هاست … عشق آمدن از دریای مهربانی
عشـــــــــق خوردن امواج به ساحل دلتنگی هاست
عشــق خوردن متقاطع ها بهم است … عشق نخوردن موازی ها به یکدیگر
عشــــــــق پرواز عقابی بر بلندی هاست… عشق فریاد نهنگی در عمق دریایی
عشــق درد و دل زنبوری در گوش گلهاست…عشق رقصیدن ماهی بین مرجانی
عشــــــــق نفس گرم مادر است …عشق دستان پینه بسته ی پدری
عشــق دیدن یه قناری از پشت میله های قفس است
عشــــــــق دمیدن روح در کالبد بی جان پرنده ای
عشــق اوج خواستن است
تا شقایق هست زندگی باید کرد!!!
احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما
امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا
بگشای کمر پیاله بستان
آراسته کن تو مجلس ما
تا کی کمر و کلاه و موزه
تا کی سفر و نشاط صحرا
امروز زمانه خوش گذاریم
بدرود کنیم دی و فردا
من طاقت هجر تو ندارم
با تو چکنم به جز مدارا
بندهی یک دل منم بند قبای ترا
چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا
خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار
من ننشانم ز جان باد هوای ترا
کاش رخ من بدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای ترا
گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من
بر سر و دیده نهم رایت رای ترا
تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من
جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا
بار نیامد دلم در شکن زلف تو
گر نه به گردن کشم بار بلای ترا
بنده سنایی ترا بندگی از جان کند
گوی کلاه ترا بند قبای ترا
من کیم کاندیشهی تو هم نفس باشد مرا
یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا
گر بود شایستهی غم خوردن تو جان من
این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا
گر نه عشقت سایهی من شد چرا هر گه که من
روی بر تابم ازو پویان ز پس باشد مرا
هرنفس کانرا بیاد روزگار تو زنم
جملهی عالم طفیل آن نفس باشد مرا
هز رمان ز امید وصل تو دل خود خوش کنم
باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا
چون خیال خاکپایت مینبیند چشم من
بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا
ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را
بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را
تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را
جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را
دام کن بر طرف بام از حلقههای زلف خویش
چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را
کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان
زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را
چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست
بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را
جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را
زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را
توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من
زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را
گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی
جان مانی سجده کردی صورت پرویز را
با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب
جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را
جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را
شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را
ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را
گر شب وصلت نماید مر شب معراج را
نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را
اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم
رطل میباید دمادم مست بیگه خیز را
آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا
در دهیدش آب انگور نشاطانگیز را
به دور می رفتم
به جستجوی راز جهان
که دودکش خانهات را دیدم
نزدیک که شدم
دریافتم آنچه به دنبالش بودم تویی
به میوه فروشی رفتم
گیلاس ها
در گوش هم پچ پچ می کردند
در (میشخاص)
دو زرد آلو
عاشق همدیگر شده اند.
جلیل صفربیگی
وقتی که می بینمت
پرنده ای در گلویم آواز می خواند
اسبی در سرم شیهه می کشد
و باران
و باران
و باران