گل مي كند اندوه صد آواز بي چشمت
كو زخمه اي تا سر كنم يك ساز بي چشمت
آه اي بهاري كه خزانم از تو پرپر شد
من هستم و پاييز يك آغاز بي چشمت
تصميم دارم بال در بالت بيايم حيف
گم مي شود اين فرصت پرواز بي چشمت
كاري كه از دست غزل هم بر نمي آيد
حتي غزل هم جان نگيرد باز بي چشمت
حتي همين شعري كه خواندم راز خواهد شد
اصلاً ندارد جرات ابراز بي چشمت
آرامش نيلوفر مرداب من پژمرد
نيلوفر سوداي صدها راز بي چشمت
هندوستان چشم من آرام خواهد شد
اما نمي خواهم بگويم ،باز بي چشمت
اين آخرين شعر ضعيف غربت من بود
آرامگاه حافظ شيراز، بي چشمت