نقل قول:این شعر چنان مشعوف نمود فوکس را / که گذشت از آنکه بر تو زند تو سری
آخر تو را چه که او رودابه ات شود ؟ / دختر زیاد گشته کنون ، عشق روسری ؟
از خیر عشق چنین بگذر ای مگی / دنبال راه دِگر باش ، گَر نَری !!
از فی البداهه سرایی های خودم :31: :2:
Printable View
نقل قول:این شعر چنان مشعوف نمود فوکس را / که گذشت از آنکه بر تو زند تو سری
آخر تو را چه که او رودابه ات شود ؟ / دختر زیاد گشته کنون ، عشق روسری ؟
از خیر عشق چنین بگذر ای مگی / دنبال راه دِگر باش ، گَر نَری !!
از فی البداهه سرایی های خودم :31: :2:
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا ............ یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی .............. سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی ............... مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی ............... قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی ............ روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی .......... آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی .......... پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی ............... راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
برخیز و رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خویش برکن
که برهنهگی را شایستهتر
تا جامهای تار و پودش نفرتی ناموزون
که چنیناش بافتهای
برخیز و کمرِ نگاهِ کورِ گور گسیختهات بشکن
که سیاهی را بایستهتر
تا نمایی ذره ذرهاش تاریِ ناهمگون
که چنیناش ساختهای
برخیز و رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خویش برکن
که برهنهگی را شایستهتر
تا جامهای تار و پودش نفرتی ناموزون
که چنیناش بافتهای
برخیز و کمرِ نگاهِ کورِ گور گسیختهات بشکن
که سیاهی را بایستهتر
تا نمایی ذره ذرهاش تاریِ ناهمگون
یارب این مخلوق را از چوب بتراشیده اند
بر سر این خلق خاک مردگان پاشیده اند
من یه تیکه ابر تنهام توی آسمون آبی
یه اسیر بی زبونم توی اون چشمون آبی
باد سرد و وحشی شب مارو از همدیگه جدا کرد
برای به هم رسیدن خدارو باید صدا کرد
حالا اینجا تک و تنها دارم اشکامو می بارم
پر و خالی شدن از آب. همه ی این شده کارم
گرمای خورشید بی رحم تن خیسمو سوزونده
برای دریا و جنگل دیگه قطره ای نمونده
وجود سفید و نرمم شده تاریک مثل مردن
دیگه حتی جون ندارم برای لحظه شمردن
آخرقصه ی عمرم آخرین قطره ی آب
ته این جاده رسیدن واسه من مثل سراب
وقتی که به ابر سنگین رو وجودم خونه کردش
دیگه وقت مردن و حل شدنه تو تن سردش
همیشه ابرای کوچیک طعمه ی ابر بزرگن
دوتائی بازیگرای قصه ی بره و گرگن
ني گفت كه پا من به گل بود بسي
ناگاه بريدند سرم در هوسي
نه زخم گران بخوردم از دست كسي
معذورم دار اگر بنالم نفسي
يک شب از ايـــن بلبشـــــوی ازدحــــام
مثل آيينه هـــــــراســـــان مـــــی شـــوم
آخـــــــرين مضـــــــراب خـــــود را می زنم
پشت هيچستـــــان غــــــزلخــــــوان می شوم
ماييم و تويي و خانه خالي برخيز
هنگام ستيزه نيست اي جان مستيز
چون آب و شراب با حريفان آميز
چندانكه رسم بجاي كج دار و مريز