من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاه دویده ست از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود می خوانند!
Printable View
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاه دویده ست از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود می خوانند!
در كشوي ميز را باز ميكنم
يك جعبه ي كوچك شيشه اي
طعم شكلات را دوست دارم.
شكلاتهاي روي ميز نگاهم ميكنند.
- در حسرت خورده شدن
آنها هم فهميدند نميخورمشان
-- برايم ضرر دارند.
دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است
از حسین پناهی
بیچاره پناهی!
مثل اینکه تو بچگی به این بیچاره یه حبه کشک می دادن تا یه روز از مزرعه محافظت کنه!
من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورقِ شکسته ز ساحل نمی رود
گویند دل ز عشقِ تو بر گیرم، ای دریغ
کاری که خود ز دستِ من و دل نمی رود!
گر بی تو سوی کعبه رود کاروانِ ما
پیداست ان که جز رهِ باطل نمی رود
در جست و جوی روی تو هرگز نگاهِ من
بی کاروانِ اشک ز منزل نمی رود.
خاموش نیستم که چو طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمی رود.
دو قطره خون به جای می ماند
از دلی اندازه کله مورچه
مگس می ميرد
هيچ اتفاق مهمی نمی افتد و زندگی در مدار صفر درجه اش می چرخد !
بعضی آدم ها شبيه مگسند
منتها هيچوقت پرواز نمی کنند
از عشق بازی چيزی حاليشان نمی شود
و حتی دلی اندازه کله مورچه هم ندارند
فقط مزاحمند
و با نبودنشان , هيچ اتفاق مهمی نمی افتد و حتی زندگی راحت تر بر مدار صفر درجه اش می چرخد
فقط بدی اش اين است که
هيچ مگس کشی اندازه هيکل اين آدم ها نيست
چه آرزوی محالی ست زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوهِ قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
تو را به هرچه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راهی درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدیو پای من خسته ست.
همۀ وجود تو مهر است و جانِ من محروم
چراغِ چشمِ تو سبز ست و راهِ من بسته ست.
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــ
سلام
تا زميخانه و مي نام ونشان خواهد بود
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود
حلقه پير مغان از ازلم در گوش است
بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذري همت خواه
که زيارتگه رندان جهان خواهد بود
برو اي زاهد خود بين که زچشم من و تو
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود
چشمم آندم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر ازين گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه بدست دگران خواهد بود
================
اینم میخواستم برا قبلی بزنم نشد
ولی توصیه من اینکه دانلود کنید(قابل توجه فرانک خانوم ارزش دانلود داره )
ديروز هاي کسي را دوست داشتيم
اين روزها دلتنگيم...
اين روزها تنهاييم
تنها
تمام عمر ما به همين سادگي گذشت
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در فراسوي يادها و خاطره ها
رستم دستان دست بر يال رخش
حماسه تروا را به بزم حماسه مي خواند
تا مگر آشيل بدلي از اسفنديار نباشد
بگو بدانم
رمئوي شکسپير عاشق تر است
يا فرهاد کوهکن
سلام اقا محمد گل مرسی
حتما دانلود می کنم
ثابت کردید لینکاتون ارزششا داره
نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آورد
که روزِ محنتِ و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامۀ چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
بابا بزارید منم برسم
از ياد نمي برم، هرگز تو را و عشق زيباي تو را،
لحظه قشنگ دوست داشتن و به اوج رسيدن را،
خواستني و تمام نشدني
حالا اينجا كنار اين همه خاطره باراني،
تنها به تو مي گويم، دوستت دارم، كه مي خواهم بماني، بمانم،
نه در لحظهها و ثانيهها، نه، كه در تمام نفسها،
بي دريغتر از هميشه
حضور معطر تو، بودن، درست همان زمان كه نيستي
و لحظه ها با بوي خاطرهها جان مي گيرند
مي مانند، مي مانند
براي من، فقط يك نگاه تو
همينقدر كه بدانم هستي، كافي است، بابايي
حالا همينجا و هرجا، كه نباشي و باشم، يك حس آشنا مرا با خود ميبرد
فرياد ميزنم، كه هستم، با تو، كنار تو
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و دوست ؟ نه
که بروتوس خنجر خود را
به نام نامی ننگ آوران فرود آورد
چه کس به تهنیت مرگ من سفر می کرد
که مژده را برساند بر آستانه مهر
و من کهکنده شدم از زمین بی بنیاد
رها شدم به فضا
در فضای بی پایان
از حمید مصدق
نزدیک می شوند
نزدیک می شوند و خوابم نمی برد
اینک منم مهاجم و محبوس
لبریز آبهای طاغی دریای سهمگین
قربانی سگان تکاپو
می گردم و به بازوانم مواج
هر چیز را به گردم می گردانم
می ترسم
اما می ترسانم
گذشت اما جواب امیر ارا را ندید اقا محمد
مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اوین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
از حسین پناهی
ما بی غمانِ مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
محبوب خوب من
من عازم نبردم
گفتی وداع ؟
هرگز
دشمن وداع آخر خود را
بایست کرده باشد
من از نبرد پیش تو بر می گردم
از شاعر انقلابی حمید مصدق
ما مثل دو دریچه پیش روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت اما آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد ....
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم ؟
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
مرابه كودكي شور آبها برسانيد.
وكفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
درآسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
واتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.......
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
من از دست هاي توست كه سخن مي گويم
دستان تو خواهران تقدير منند.
از جنگل هاي سوخته! از خرمن هاي باران خورده! سخن مي گويم.
من از دهكده ي تقدير خويش سخن مي گويم.
بر هر سبزه خون ديدم در هر خنده درد ديدم.
تو طلوع مي كني من مجاب مي شوم.
من فرياد مي كنم.
و راحت مي شوم.
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
در پرتو نگاهت
کدامين حصار
بوستان کلمات را
به اسارت مي برد
خنده هايت
چون نقشي بر ديوار
سکوت را ترانه مي سازد
و
روح سنگين رخوت
نشسته بر خطوط نقش
اميد را فرياد نمي کند
چنين سرايي
بوي فردا نمي دهد
بوي مرگ و تاراج آدميت
تحفه سکوت توست
در حصاري که
خود براي خود ساخته اي
سلام
..........
پيکر تراش پيرم و با تيشه خيال
يک شب تو را ز مر مر شعر آفريده ام
اما تو چون بتي که به بت ساز ننگرد
در پيش پاي خويش به خاکم فکنده اي
مست از مي غروري و دور از غم مني
گويا دل از کسي که تو را ساخت کنده اي
يک شب که خشم عشق تو ديوانه ام کند
بينند سايه ها که تو را هم شکسته ام...
...
مرگ را دیده ام من.
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غم ناک
غم ناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
آه بگذاریدم ! بگذاریدم !
اگر مرگ
همه ی آن لحظه ی آشناست که ساعت ِ سرخ
از تپش باز می ماند.
وشمعی- که به ره گذار باد -
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،
خوشا آن دم که زن وار
با شادترین نیاز تن ام به آغوش اش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز مانَد
و نگاه چشم به
خالی های جاودانه
بر دوخته
و تن
عاطل
لب می زنم
و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس می دهم
آری قسم به ساعت آتش
گم می کنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست
...
تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر تو نگاه تو در ترانه من
تو نيستي كه بيبني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نيمه شب ها كز پاره هاي ابر سپيد
به روي لوح سپهر
ترا چنانكه دلم خواسته است ساخته ام
چه نيمه شب ها وقتي كه ابر بازيگر
هزار چهره به هر لحظه مي كند تصوير
به چشم همزدني
ميان آن همه صورت ترا شناخته ام
محبوب من بيا،
تا اشتياق بانگ تو درجان خسته ام،
شور و نشاط عشق بر انگيزد .
من غرق مستي ام
از تابش وجود تو در جام جان چنين،
سرشار هستي ام
من بازتاب صولت زيبايي توام
آيينه شكوه دلارايي توام
از حمید مصدق
مقاله ها که تو را می خورند پی در پی
و بحث روز شدی آه! داغ داغ ِ داغ!
پناه می بری از دست زندگی به خودت
به خاطرات قشنگی که مرده در اوراق
...و در لباس عروسی دلت گرفته فقط!
و در لباس عروسی فکر می کنی به طلاق!!!
قصه ي بي سر و ساماني من
باد با برگ درختان مي گفت
باد با من مي گفت:
چه تهيدستي مرد
ابر باور مي كرد
من در آيينه رخ خود
ديدم
و به تو حق دادم
آه مي بينم ، مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟ هيچ
از حمید مصدق
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها دادست
چه جالب!!
آخرین کلمۀ شعر من هیچ بود. بعد از من هم "هیچ" جوابمو داد!
در روزهای شیرین همواره با تو بودم
با من چرا نماندی در این شب سیاهم
------------
یادم آمد شبی از عهد دلهامان سری داشتم از عشق خراب
ناگهان خار بر بالینم ریختی مپه ام از خار شد و از خواب بیدار شدم
گفتم ای کاش خواب آخرم بود
من به بي ساماني
باد را مي مانم
من به
سرگرداني
ابر را مي مانم
من به آراستگي خنديدم
من ژوليده به آراستگي خنديدم
سنگ طفلي ، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت
از حمید مصدق
تو در شب تولدت ، به شعله فوت میکنی
به چشم من که میرسی ، فقط سکوت میکنی
اگر کسی در دل توست ، بگو کنار میروم
گناه کن ، بجای تو بر سر دار میروم
امضای میثم:rolleye:
ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندی
آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود
خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق
تيره آن دل که در او شمع محبت نبود
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دست او آيا نخواهد چيد
سيب را از شاخه اميد
نونهال مهر را پر بار
چشم او آيا نخواهد ديد؟
- نه نخواهد ديد
- دست او از شاخه اميد
- ميوه شيرين نخواهد چيد
از حمید مصدق
در گذرگاه تو این گریه من زیبا نیست
حالت چشم تو هنگام تماشا زیباست