پ...
پرواز چه لذتی دارد
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی
جلیل صفربیگی
Printable View
پ...
پرواز چه لذتی دارد
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی
جلیل صفربیگی
آواز میخوانم
خنده می سپارم
گاهی هم در تنهایی می گریم
تو نیستی
و غبار در تو گم شده
انگار ورقی از تقویم را
با خود برده ای
حالا که شارژ آپارتمان را داده ام
دیگر مثل گربه نمی خزم
و می توانم
راحت تر به تو فکر کنم
زندگی ی من
به چهارطبقه پله محدود است
که هر روز تو را
از آن بالا و پایین می برم
بالا
تو همیشه روی تخت
زیر پتوی من خوابیده ای
پایین
در بقیه ی پولی هستی
که هیچ وقت
از راننده ها نمی گیرم!
۲)
حالا که شارژ آپارتمان را داده ام
با دست هایی که توی جیبم دنبال تو می گردند
کلید می اندازم
می روم توی خانه
تو پیش از من اینجا بوده ای
در یخچال را باز گذاشته ای
از دستپخت من چشیده ای
و رفته ای به درک!
من
از همین خانه ی خالی
به همه ی اهالی ی ساختمان اعلام می کنم
زنی که فردا در این اتاق خودکشی می کند
شارژ آپارتمانش را پرداخته
و با احدی خصومتی نداشته است!
وداع جان و تنم استماع رفتن تست
مرو که گر بروی خون من به گردن تست
زمانه دامنت از دست ما برون مکناد
خدای را نروی دست ما و دامن تست
به کشوری که کس از دوستی نشان ندهد
مرو مرو که نه جای تو ، جای دشمن تست
نشین و بال برافشان که هر کجا مرغیست
وطن گذاشته ، در آرزوی گلشن تست
در آتشی ز فراقش فتادهای وحشی
که هر زبانهی آن برق سد چو خرمن تست
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست
یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو
آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست
جایی که بود خاک به سد عزت سرمه
بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست
با خاک من آمیخته خونابهی حسرت
زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست
میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست
با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست
وحشی نرود از در جانان به سد آزار
در اصل چنین آمدهام ، خصلتم اینست
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زندهام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که مینگری هست چارهای
درد محبت است که درمان پذیر نیست
هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد
پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست
بر من کمان مکش، که از آن غمزهام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست
رفتی و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست
سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو
وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست
به تنگ آمد دلم ، یک خنجر کاری طمع دارد
از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد
نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده
ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد
سحر گل خنده میزد بر شکایت گوییی بلبل
که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد
گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود
که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد
هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده
کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد
می گویی خداحافظ و می روی
آن هم نه رویاروی
دورا دور و از پشت آوار مشتی کلمه !
یادت باشد
ما هنوز خورشید را با هم مزه مزه نکرده ایم
من هم یادم باشد
وقتی نقطه مان را ته صفحه گذاشته ایم و خط دیگری در کار نیست
وقتی دو را که در دو ضرب کنیم همیشه چهار می شود
و وقتی همیشه تا بوده چیزی به نام ـ تا ـ بوده
دیگر هیچ اتفاقی در حال افتادن نیست !
من نه بر می گردم
نه جايی می روم
من فقط شبيه شما
شبيه يک مشت سکوت آفتاب نديده می شوم
و گذران تلخ لحظه هايی را اندازه می گيرم
که جز زل زدن ،
به جدايی من از ما
کاری از دستشان ساخته نيست
شب است
آنچنان دلم گرفته است
که هزار رکعت شبانه هم
آرامم نمی کند
دنا رباطی