از لبانش كي نشان دارم به جان
جز شرار بوسه هايي دلنشين
بر تنم كي مانده از او يادگار
جز فشار بازوان آهنين
Printable View
از لبانش كي نشان دارم به جان
جز شرار بوسه هايي دلنشين
بر تنم كي مانده از او يادگار
جز فشار بازوان آهنين
ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم
پوستين كهنه ي ديرينه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان كز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
و آن بآيين حجره زاراني
كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
هر يكي خوابيده او را در يكي خانه
روز رحل پوستينش را به ما بخشيد
ما پس از او پنج تن بوديم
من بسان كاروانسالارشان بودم
كاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خيزان
تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم
سالها زين پيشتر من نيز
خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
اين مباد ! آن باد
ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
پوستيني كهنه دارم ن
يادگار از روزگاراني غبار آلود
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
هاي ، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من اين سلخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد كار
ليك هيچت غم مباد از اين
كو ،كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو
كز مرقع پوستين كهنه ي من پاكتر باشد ؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كه من نه در سودا ضرر باشد ؟
اي دختر جان
همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار
رگ هايم از تپش افتاد .
همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمي گذشت .
شور برهنه اي بودم .
بوشو بوشو تو رو نخوام
سیاهی تو رو نخوام
سیه چومه سیه چومه
تی قشنگی والا جای حرف نره
چیشا گفتن چیشا گفتن
وقتی از خلق نیگا تعریفره
سیه چومه سیه چومه
شب دوست دارم که تی چونمنه
تا دیله گل تی اودی
من فوتخونه هی خورتون جوجون بله
سیه چومه سیه چومه سیه چومه
سیه چومه سیه چومه سیه چومه
من سرنبادا بنل گونا داره
عاشقر کی بی به خوره خدا داره
پس کی من تی عاشقم تو بالاخری
سیه چوم چرا منه هی تی تی داری
سیه چومه سیه چومه سیه چومه
سیه چومه سیه چومه سیه چومه
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
از میکدهها نالهی دلسوز برآمد
در زمزمهی عشق ندانم که چه ساز است؟
در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
تا نهان سازم از تو بار دگر راز اين خاطر پريشان را
مي كشم بر نگاه نازآلود نرم و سنگين حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشي جانسوز، از خدا راه چاره مي جويم
پارسا وار در برابر تو سخن از زهد و توبه مي گويم
آه...هرگز گمان مبر كه دلم با زبانم رفيق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود دروغ، كي ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو چون كركس، به مشتي استخوان دلبستگي داري
بنازم همت والاي باز و، بي نيازيها
به ميداني كه مي بندد پاي شهسواران را
تو طفل هرزه پو، بايد كني اين تركتازيها
تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غير از اين حاصل
من و از كس بريدنها، تو و ناكس نوازيها
امشب تو را به خوبي نسبت به ماه كردم
تو خوبتر ز ماهي من اشتباه كردم
فروغي بسطامي
سلام دوستان.........مدتي است زيارتتون نميكنيم
مي كشم آخر به صحرا ، خانقاه خويش را
تا به ابر و باد بخشم ،اشك و آه خويش را
با كدامين سر اميد سايبان بايد مرا
پيش خود گاهي كنم، قاضي كلاه خويش را
خورده ام از بسكه چوب ساده لوحيهاي خويش
ميگزم هر لحظه دست اشتباه خويش را
قسمتم بين در قيامت هم عذابم اندك است
با چه رويي رو كنم نقش گناه خويش را
سلام پايان جان.خب مهر وشروع درس ومشق موجب كم پيداييه
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
--- همیشه یک نفر باید به پا خیزد ---
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت
معلم مات بر جا ماند.
و او پرسید:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود !
سلام