نرگس طلبد شيوهي چشم تو زهي چشم
مسكين خبرش از سر و در ديده حيا نيست
Printable View
نرگس طلبد شيوهي چشم تو زهي چشم
مسكين خبرش از سر و در ديده حيا نيست
تو آسمون بی ستاره
حتی نیست یه تک ستاره
حتی رفته از تو شبهام
همون تنها ستاره
شب ها تاریکه و سرده
آسمون دلش گرفته
نمیتونه که بشینه
توی تاریکی خونه
مثل قبل مثل گذشته
میشینم تنهای تنها
میشینم کنار دیوار
صورتم به آسمونها
خیره میشم به ماه تنها
به همون همیشه بی کس
به همون که از تو شبهام
خاطراتم و رقم زد
آسمون تاریک و تنها
تو دلش غم یه دنیا
میدونم تنها میمونه
تا ابد تا ته دنیا
میشینم هر شب و هر شب
با یه آسمون تمنا
میشینم کنار اون ماه
تا نباشه دیگه تنها
از آن اميد بدرمان دردها دارم
كه چرخ پر بود از واي واي صاحب درد
آقا محمد سلام.عيدتون مبارك
*-*-
داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی
شهر خاموش دلم رو تو پرآوازه کردی
آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود
اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود
به عشق تو زنده بودم
منو کشتی
دوباره زنده کردی
دوستت داشتم
دوستم داشتی
منو کشتی
دوباره زنده کردی
تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم
من به غیر از خوبی تو مگه حرفی میزنم؟
عشقت به من داد عمر دوباره
معجزه با تو فرقی نداره
تو خالق من بعد از خدایی
در خلوت من تنها صدایی
به عشق تو زنده بودم
منو کشتی
دوباره زنده کردی
دوستت داشتم
دوستم داشتی
منو کشتی
دوباره زنده کردی
رفته بودیم هر چی که داشتیم دیگه از خاطر من
کهنه شد اسم قشنگت میون دفتر من
من فراموش کرده بودم همه روزای خوبو
اومدی آفتابی کردی تن سرد غروبو
عشقت به من داد عمر دوباره
معجزه با تو فرقی نداره
تو خالق من بعد از خدایی
در خلوت من تنها صدایی
به عشق تو زنده بودم
منو کشتی
دوباره زنده کردی
دوستت داشتم
دوستم داشتی
منو کشتی
دوباره زنده کردی
*-*-
سلام غزل بانو.عید شما هم مبارک
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها
وای اگر شبی ز آستین جان
بر نیاورم دست چاره ها
همچو خامشان بسته ام زبان
حرف من بخوان از اشاره ها
ما ز اسب و اصل افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها
ای لهیب غم آتشم مزن
خرمنم مسوز از شراره ها
از شانه تخته سنگ بر میگردد
با خشم به قصد جنگ بر میگردد
امشب که گذشت و رفت اما ای ماه
یکبار دگر پلنگ بر میگردد
فعلا
ديروز بود يا فردا ؟
شعري كه مي نوشتم يا مي خواستم بنويسم
ديروز بود يا فردا
درحنجره هنوز
نبض آن بغضي وانشده مانده
در حنجره هنوز
پژواك اعتراف ناشده
گلي ميان حنجره مانده است
گلي بي تاريخ بي مخاطب مثل غروب گريه ي من ...
نگو تموم عمر آشنایی
نگو رسیده لحظه جدایی
قسم به اون خدایی که می پرستی
دار و ندار و این زن فقط تو هستی
يا سخن با من بگو ، تا خوش كنم دل را بحرفي
يا نوازش كن دلم را با نگاه گاه گاهي