هیچ وقت دریا رو ندیده بود . حتی یه برکه رو هم.
وقتی اولین بار دریا رو دید با خودش گفت: مثل کویر خودمونه
حتی صداش حتی موجهاش.
Printable View
هیچ وقت دریا رو ندیده بود . حتی یه برکه رو هم.
وقتی اولین بار دریا رو دید با خودش گفت: مثل کویر خودمونه
حتی صداش حتی موجهاش.
عشق و مرگ
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
دفتر به دست اومد پیش مادرش و گفت : مامان چی بنویسم
مادر گفت: بنویس علم اگه دو کلاس سواد داشتم که وضعم این نبود...
رفت پهلوی عموش و گفت :چی بنویسم؟
عمو گفت : بنویس ثروت . حیف از این همه درس که خوندم....
به پدر بزرکش گفت چی بنویسم آقا جون؟
سری تکون داد و گفت: جوونی .......
آن روزها، در «بيمارستان نجميه» وقتي «ماما» خبر آورد که «سميه» صحيح و سالم به دنيا آمده است، مادر نخنديد. اشکش از شوق به دنيا آمدن سميه نبود،واقعا داشت گريه ميکرد، ضجه ميزد، آخر دقايقي پيش، از راديو، با همين گوشهايخودش، که آن زمان «سمعک» نداشت، خبر شهادت همسرش را شنيد؛
پس اين روزها، تنها سالگرد عمليات کربلاي پنج، در زمستان 65نيست، سالروز تولد سميه خانم هم هست، و سميه در همان روزي به دنيا آمد، که پدرش «محمد»، در «سهراهي شهادت»، به شهادت رسيد. جشن تولد سميه، سالهاست که در کنارمزار پدر برگزار ميشود، به صرف خرما، شمع، اشک، چفيه، پلاک و يک مشت خاک از يکسرزمين پاک. مادرش ميگويد خوردن کيک سر خاک پدر شگون ندارد. سميه ديروز واردبيستوچهارمين سال زندگياش شد و پدرش تنها 23 سال از خدا عمر گرفت، و با اين «غبار»، گرد يتيمي از صورت سميه، پاک نخواهد شد، و ديروز جشن تولد سميه بود.
مادرش، کارت دعوت فرستاد به همه مسوولان، که در ترافيک «بزرگراهشهيد اشرافيت انگليسي» گير کرد و به دست شان نرسيد. باز هم جشن تولد سميه، در «قطعه 26»، غريبانه بود، و باز هم «مترو» به «بهشت زهرا(س)» نرسيد و در ايستگاه «جوانمردقصاب» خراب شد، و ياران را چه غريبانه قال گذاشت. گلزار شهدا BRT ندارد، و تاکسيهافقط «دربست» سوار ميکنند. بيمعرفت، 7 هزار تومان از سميه و مادرش کرايه گرفت، وتازه، از «حرم امام (ره)» هم جلوتر نرفت. گفت: اگر داخل بهشتزهرا (س) بروم، هزارتومان بيشتر مي شود، اما محمدآقا، با 70 تومان رفت شلمچه، و گلوله خورد به قلبش، وبه عکس امام که روي سينه داشت، اما عکس امام پاره نشد، فقط يک مقدار از خون محمد،روي عکس امام لخته شد، و چقدر آرزو داشت اين شهيد، که نخستين فرزندش را ببيند.
نام سميه را، خودش انتخاب کرده بود. خانواده ي شهيد کريمي،خاندان «هزار شهيد»اند، خب يک عده چطور هزار فاميلاند، ما يک عده هم داريم هزارشهيد، به همين راحتي. سميه با پسر همرزم پدرش ازدواج کرده، و محسن، پدرش در مرصاد،عمويش در بدر، آن يکي عمويش در والفجر مقدماتي، و دايياش در کربلاي چهار به شهادترسيدند.
سميه ماه عسل به شلمچه رفت، و ديد در قتلگاه پدرش، پارک درستکردهاند، و روي پلاکارد به جاي آنکه بنويسند اينجا قدمگاه شهيدان است، با وضو واردشويد، نوشتهاند: از نشستن روي چمن خودداري فرماييد، آب، آشاميدني نيست، گلها راپرپر نکنيد. کاش پرپر نکردن لالهها، يکي از بندهاي بيانيه حقوق بشر بود، و کسي رويدرختي که محمدآقا کاشت، و با خونش، آن را آبياري کرد، براي برنده جايزه نوبليادگاري نمينوشت.
خدا رحمت کند شهيد «سعيد شاهدي» را، به شلمچه ميگفت «شلم»، و تکيه کلامش اين بود: «برادر، شلم کجا بودي؟!». «علي مطهري» شلم نبود. استاد شهيد ميگفت: جهاد در راهخدا، لياقت ميخواهد. بعضيها ماندند در تهران، تا ذخيرهاي باشند براي فردايانقلاب، تا در روز مبادا به بازي بيايند و سردار جبهه فرهنگي باشند! چه بسيار کهقرار بود بهعنوان «ذخيره طلايي» به بازي بيايند، اما بازي خوردند. و به جاي گل زدنبه بيبيسي، نقش «غضنفر» را بازي کردند، و در شرايطي که دروازهبان ما، يکي ازدستهايش را، در مرحله اول عمليات بيتالمقدس، از دست داده بود، توپ را درون دروازهخودي کردند، تا بيطرفيشان را، به «فيفا» ثابت کنند. اين روزها، بازيکن بيغيرتفقط در «استقلال» و «پيروزي» نيست، در «تيم انقلاب» هم هستند بازيکناني که کمکاريميکنند، و اخبار تيم را، ميگذارند کف دست «جورزاليم پست»
دو تایی اون بالا نشسته بودن و داشتن به پایین نگاه می کردن. دختر سکوت رو شکوند و گفت :«حالا لازم بود این کارو بکنیم؟» . پسر گفت:«آره نتیجه ش اینه که با همیم». دختر گفت :«به این قیمت ؟ ما که یه روح بودیم تو دو بدن». پسر جواب داد:«الان دو روحیم تو یه بدن.» . دو تایی یه نگاه به پایین کردن و رفتن بالا تر..
اون پایین مردم دور ماشین مچاله شده ته دره بودن. وقتی ماشینو در آوردن همه از دیدن صحنه روشون. برگردوندند. جنازه دو تا جوون بوذ که کاملا تو هم فرو رفته بود.
دست های دعا كننده
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
The Praying Hands
Praying hands by Albrecht Durer
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.
در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم .
تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها وآبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق -ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
گفتم:«این چه کاری بود که کردی؟»
جواب نداد
گفتم :«یعنی منو دیگه دوست نداری؟»
باز هم سکوت کرد
گفتم:« می خوای از هم جدا شیم ؟ »
هنوز ساکت بود
گفتم:« سکوت علامت رضایته؟»
باز هم سکوت کرد
....
سکوت علامت رضایته اما یه قطره اشک اونو باطل میکنه
دستشو گرفتم وبا هم رفتیم
قيمت معجزه:
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند.
فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند.
پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد.
سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد
بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد
من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار.
آری خداوند بندگان درمانده اش را همواره یاری می کند.
روزی حضرت موسی(ع) به عبادتگاه خویش می رفت. رندی او را دید و گفت به خدایت بگو فلانی گفت تا كی تو را نافرمانی كنم و مجازاتم نكنی؟!
موسی(ع) پیام را رساند. ندا آمد به آن مرد پاسخ بده تا كی تو را مجازات كنیم و تو درنیابی؟!