شعرهايم را قايق ساختم
تا اقيانوس نگاه تو را در نوردم
ديگر نگو چرا نه منی مانده نه شعری نه زورقی
چشم اگر برداری
من جايی همين نزديکی ها
به گل نشسته ام !
Printable View
شعرهايم را قايق ساختم
تا اقيانوس نگاه تو را در نوردم
ديگر نگو چرا نه منی مانده نه شعری نه زورقی
چشم اگر برداری
من جايی همين نزديکی ها
به گل نشسته ام !
در خواب
خوشبختی
خصلت خوب لحظه های ماست
به فکر و خيالت بگو بروند
می خواهم بخوابم
می خواهم در خواب
همان اتفاقی را بيابم
که در بيداری بين ما گم شده ست
محترمانه دست به سرم می کنی هر بار
خودم را به نفهمیدن می زنم هر بار
تا تو به راه حل تازه تری فکر کنی هر بار
می خواهم آخر
این بار
به هر قیمتی که شده
این هر بارها تمام نشوند
من گريه نکردم که تو بخندی
اما تو بخند
تو حتی شده به گريه های من بخندی ،
بخند
بر صندلی ها موریانه زده زندگی نشسته ام
و حساب می کنم...
۸ ساعت خندیده ام...
۸ ساعت گریسته ام ٫
و۸ ساعت خوابیده ام !
و روی تاریخ عمر٫ امروز را خط می زنم !
وسعت پرواز من تا انتهای بالهای شاپرک بود
وسعت نگاه تو تا آنسوی پرچین قلبی پر ترک بود
تو را دوست داشتم روزی از لا به لای سیمهای گیتارت
نگاه تو نیز مثل شعرهایت تک بود
با نگاهت صدا کردی قلب پیرم را
خودم را می دیدم در آسمان چشم هایت
دستانم پر از بادبادک بود...
تیز آمدی و پروازم را دیدی...اوج گرفتم و باز هم دیدی
پیغام رفتنت را اما...از جاده شنیدم
بعد از رفتنت پر از قاصدک بود
چه مي داند کسي شايد که اينبار وداع ما آخرين وداع باشد
نگاهم خسته و اشکبار سويش مي رفت
دلم از گرمي يک درد مي سوخت تمام خاطراتم
خاطرات خوب و روشن به غمگين خانه جانم
دوباره زنده مي گشت
به خاطر آوردم آن روزها که شادي چلچراغ سينه ها بود
که هستي از سياهي ها جدا بود
اگر پاييز مي بود يا زمستان
به چشم ما بهاري جان فزا بود
نگاهش مي کنم دور است ,دور است ,دگر شايد اميدي نيست
تا باز بنشينم لحظه اي من در کنارش
ببينم لحظه اي او در کنارم
طنيني سرد چون انديشه ي مرگ به ديوار دلم مي کوبد
از درد صداي ناله ي جانم بلند شد
که اي افسوس او رفت
....
رهروان خسته ...
رهزنان
اهریمنانی، دشنه ها در مشت
هم از پیش هم از پشت
با نفرینی تلخ زیر لب که :
باید برد، باید خورد، باید کشت!
کرکسان با چنگ و منقاری به خون خستگان شسته
انتظار لحظه تاراج را، از اوج
هاله ای از هول، پیوسته
رو به پایین می نهند آهسته، آهسته
فریدون مشیری
بي تقلا تر از مرداب مي ميريم
و ككِ هيچ سوسكي در مرگ ما نمي گزد
ما ساده نيستيم چون پرندگان
و به گرد مهرباني اسب هم نميرسيم
ما چون سگان
پاسدار حريم حرمت كسي نيستيم
و از فروتني گاوان
نصيبي نبرده ايم
ما عددي نيستيم
و در ميان هيچ كرمي نمي خزيم . . .
ما هيچ هم نيستيم . . .
وقتي كه شب
به خانه برميگردي
و صداي كليد را در قفل مي شنوي
بدان كه تنهايي
وقتي كليد برق را ميزني
صداي تيك را مي شنوي
بدان كه تنهايي
وقتي در تخت خواب
از صداي قلب خودت نميتواني بخوابي
بدان كه تنهايي
اگر صدايي از گذشته
ترا به روزهاي قديمي دعوت كنه
بدان كه تنهايي
و تو بي آن كه قدر تنهايي را بداني
دوست داري
خودت را خلاص كني
كه اگر اينكار را هم بكني
باز تنهايي