همین نه دیر رسیدم به تو که صدها بار
ز ره رسیده ام اما همیشه با تاخیر
پس از تو شاعر تو ، دیگر آن توانش نیست
که باز با غم عشقی دگر شود درگیر
Printable View
همین نه دیر رسیدم به تو که صدها بار
ز ره رسیده ام اما همیشه با تاخیر
پس از تو شاعر تو ، دیگر آن توانش نیست
که باز با غم عشقی دگر شود درگیر
رویای شیرینم
آغوشم را برایت گشوده ام
ز چه رو از من می گریزی؟
چشمان خسته ات را بر هم بگذار،
تا نوازش های دست عاشقم
غبار از قلب شکسته ات بزداید
و شوق بوسه های صادقانه ام
رد پای رگبار حوادث را از پیشانی ات برگیرد
در آسمان تو پرواز میکنم
عصری غمگین و غروبی غمگینتر
در پیش
من بیزار از خود و از کرده ی خویش
دل نامهربانم را به دوش میکشم
تا آن سوی مرزهای انزوا پنهانش کنم ...
من كه بي تو سوختم
من كه با تو ساختم
در غماري باختم
من تو را نشناختم
من كه با تو معني عشق و شناختم
رفتي با اين دل ديونه ساختم
من گذشتم از تو اما اين سزاي من نبود
اين سزاي عشق پاك و بي رياي من نبود
رفتم هرگز نگفتي
او چه شد آيا كجا رفت
از دلت پرسيدي آيا
من چه كردم او چرا رفت
تا نيازارم دلت را
ناله ها در سينه كشتم
لحظه اي با خود نگفتي
پس چه شد او بي صدا رفت
ترسيده بودم از عشق ، عاشق تر از هميشه
هر چي محال ميشد ، با عشق نا نميشه ...
گفتم تو چرا دورتر از خواب وسرابی * گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابـــــــــــــی
فریاد کشیدم تو کجایی ،تو کجایــــی؟* گفتی که طلب کن تو مرا ،تا که بیابــــــی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش* هم منتظر حادثه هم فکر خطـــــر بـاش
هر منزل این راه بیابان هلاک اســــت * هر چشمه سرابی که بر سینه خاک است
درسایه هر سنگ اگر زلف زمین است *نقش تن ماری است که درخواب کمین است
در هر قدمت خار،هر شاخه ســــــــــر دار * در هر نفس آزار،هـــر ثانیه صــــــــد بار
گفتمکه عطش می کشدم در تب صحرا * گفتی که مجو ی آب وعطش باش ســراپا
گفتمکه نشان مبدا گرچشمه ی آنجاس* گفتی چو شدیم تشنه ترین،قلب تو دریاست
گفتم که در ایــــن راه،کو نقطه ای آغـاز * گفتـــی که تویی ،تو ،خود پاســـــخ این راز
چون همسفرعشق شدی مرد سفرباش * هم منتظر حادثه هم فکر خطر بــــــــــاش
شاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن ميگفت : "شما"
من کتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور
کاغذي ديدم ، از جنس بهار
موزه اي ديدم دور از سبزه
من قطاري ديدم روشنايي ميبرد
من قطاري ديدم ، فقه ميبرد و چه سنگين ميرفت ...
.
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر ـ هر لحظه ـرنگی تازه گیری،
به غیر از ((زهر شیرینت)) نخوانم
ميروم ز ديده ها نهان شوم
ميروم که گريه در نهان کنم
يا مرا جداي تو ميکشد
يا ترا دوباره مهربان کنم ...
.
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح يا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام يا احباب
میوزد از چمن نسيم بهشت
هان بنوشيد دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بستهاند دگر
افتتح يا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سينههای کباب
اين چنين موسمی عجب باشد
که ببندند ميکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پيکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
-*-*-(عید مبروک)