-
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قـــــــــــدم***سرزنش هــــــــــا گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید***هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیـــــــــــــــــــــب ***جمله میداــــــــــد خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهـــــــــــــــای تار***تا بود وردت دعا و درس قــــــــــــــرآن غم مخور
حافظ
-
راه عشقِ او که اِکسير بلاست
محو در محو و فنا اندر فناست
فاني ِ مطلق شود از خويشتن
هر دلي کو طالب اين کيمياست
گر بقا خواهي، فنا شو، کز فنا
کمترين چيزي که ميزايد، بقاست
عطار
-
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
...
حافظ
-
مولانا
ای سلیمان در میان زاغ و بــاز***حلم حق شو با همه مرغان بساز
مرغ جبری را زبان جبر گـــــــو***مرغ پر اشکســـــــته را از صبر گو
ما نه مرغان هوا نه خانگـــــی***دانه ی ما دانه ی بــــــــی دانگی
ده زکات روی خوب ای خوب رو***شرح جان شرحه شرحــــــه بازگو
کز کرشمه غمزه ی غمازه ای***بر دلم بنهاده داغ تـــــــــــــازه ای
شرح گل بگذار از بهر خـــــــدا***شرح بلبل گو که شد از گــــل جدا
هر کبوتر می پرد زی جانبـــی***این کبوتر جانب بی جانـــــــــــبی
-
يگانه حيدر ثاني که در زمان نبرد
ز تاب حملهي او کوه زينهار کند
جهان پناها هرکس که بختيار بود
دعاي جان تو سلطان بختيار کند
عبید زاکانی
-
مولانا
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک***بجز مهر بجز عشق دگر تخــــم نکاریم
در این غم چو زاریم در آن دام شکاریـــــم***دگر کار نداریم در این کار بگــــــــــردیم
شما مست نگشتید وزان باده نخــــوردید***چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم
خیزید مخسپید که هنگام صبوح اســــت***ستاره ی روز آمد و آثار بــــــــــــدیدیم
-
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفتگو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
حافظ
-
مولانا
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شـــــــــــدم *** دولت عشق آمد و من دولـــــت پاینده شدم
گفت که تو مست نه ای رو که از این دست نه ای *** رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمـــــــع شدی *** شمع نیم جمع نیم دود پراکنــــــــــده شدم
-
ميزند غمزهي مرد افکن او تير مرا
دوستان چيست در اين واقعه تدبير مرا
من ديوانه نه آنم که نصيحت شنوم
پند پيرانه مده گو پدر پير مرا
عبید زاکانی
-
از دام دل شکرتان هر دانهاي و شهري,,,, ا زجام جان ستانتان هر قطرهاي و شاهي
با جام باده هر يک در بزمگه سروشي,,,,,با دست و تيغ هر يک در رزمگه سپاهي
سنايي غزنوي