دورها آواییست که مرا میخواند
آری
آری
تا شقایق هست.. زندگی باید کرد (فکر کنم چند باری اینو نوشتم:دی)
Printable View
دورها آواییست که مرا میخواند
آری
آری
تا شقایق هست.. زندگی باید کرد (فکر کنم چند باری اینو نوشتم:دی)
در دل من چيزي است ، مثل يک بيشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم که دلم ميخواهد
بروم تا ته دشت برم تا سر کوه ...
مادر مهنوي شعر تکراري رو خب ننويس :دی
هر كه دلارام ديد از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر كه در اين دام رفت
ياد تو ميرفت و ما عاشق و بيدل بديم
پرده برانداختي كار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چيست كه در خانه تافت
سرو نرويد به بام كيست كه بر بام رفت
مشعلهاي بر فروخت پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت خانهگه عام رفت
عارف مجموع را در پس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خويش با تو برآرم دمي
حاصل عمر آن دم است باقي ايام رفت
تا همتم به دست طلب زد در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
اسم تورا هنوز نمی دانم و هنوز
در جمله ها به شکل ضمیرت می آورم
ای ماه من بترس که امشب پلنگم و
سوگند خورده ام که به زیرت می آورم
این شعر هم قشنگه
من چه نقشی دارم اینجا
نقشه هست نقاش کو
صد هزار مجنون میان پرده اند
صد هزار مجنون یکی لیلاش کو
واه چه این تصویرها سردرگم اند
چاکران بی شمار و نوکران بی حساب آقاش کو
بچه ها و مدرسه عاقبت شاگرد بازیگوش
از کلاس درس بیرون می شود
در حیاط مدرسه در تکاپویی برای بازگشت
شاکی از آموزگار نا امید از روزگار
ای شما ای والدین بی خیال ناظم و فراش کو
در ته کوچه ای در میان جوی آب
عابری غرق بی خون زخم تیغی بر کمر
ناله ای سر می دهد ، با شمام ای پاسبان نیمه مست
پس کجاست آن چاقو کش اوباش گو
یک قدم آن دورتر آفتابی بی داغ تر پر نورتر
مردمانی مهربان مردمانی که پر از عشق است در لبخندشون در جانشون
مردمانی که شکوهی جاودان دارند در ایمانشان
دستهاشان را برای دوستی آورده اند
من چه نقشی دارم اینجا نقشه هست نقاش کو
میروم تا ساحل خورشید
در جهلنی خفته در آرامشی جاوید
نرم میلغزم درون بستر ابری طلائی رنگ
پنجه های نور میریزد بروی آسمان شاد...
شیردل تو سر میدون جنگ از کوجا فهمیدی من شعر تکراری گفتم؟:31:نقل قول:
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینهی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خطّ امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمتزده یک شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعدهی دیدار ما ...
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد
روزگاره دیگهنقل قول:
شما دیگه چرا فرانک خانم
در اين غم ، چون شمع ماتم
عجب كه از گريه آبم نبرده باز
چها چها چها كه مي بينم و باور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم
*-*
به خدا دیگه د ندارم!!