من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شبروان را روشنائیهاست با میر عسس
Printable View
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شبروان را روشنائیهاست با میر عسس
سینه مالامالِ دردست ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاساین دمی
یک نظر در چشم مست ما نگر
نور او در دیده ی بینا نگر
خوش بیا بر چشم ما بنشین چو ما
سو به سو می بین و در دریا نگر
روزِ هجران و شبِ فرقتِ یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اخترو کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدمِ باد بهار اخر شد
در غمِ انسان نشستن؛
پا به پاي شادمانيهاي مردم پاي كوبيدن؛
كاركردن، كار كردن؛آرميدن؛
چشمانداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن؛
جرعههايي از سبويِ تازه آبِ پاك نوشيدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن؛
همنفس با بلبلان كوهيِ آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شيردادن و رهانيدن؛
نيمروزِ خستگي را در پناه دره ماندن؛
گاهگاهي،
زيرِسقفِ اين سفالين بامهايِ مه گرفته،
قصههايِ درهمِ غم را ز نمنمهاي بارانها شنيدن؛
بيتكان گهوارهيِ رنگين كمان را
در كنار بام ديدن؛
يا، شبِ برفي،
پيشِ آتشها نشستن،
دل به روياهاي دامنگير و گرمِ شعله بستن…
آري، آِي زندگي زيباست.
--------------
مونیکا از پایه اون سیستمه مسخره پاشو [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سرِ ما خاکِ رهِ پیر مغان خواهد بود
حلقۀ پیر مغان از ازلم در گوش ست
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
-------
گرفتم
ولی من به پای سیستم زنجیرم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت:
آمدم ، نعره مزن ، جام مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست ، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که ولی ، جر که به سر هیچ مگو
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ‚ صبر کن ‚ صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم
من شعله بودم و نسیم مرا می برد
تا باغ های پرستاره و پروانه
تا چشمه های ناشناخته ی آفاق
رود از هوای شعله ی من بال می گرفت
با مهره مهره موج تن خویش می نشست
در رشته ی تنم
می رفتم و نوازش نفس آسمان حریر جامه ی من
فرشته ی نسیم دست مرا در دست
از غرفه های آبی
تالارهای سرخ
گذر می کرد
با آنکه خویش موج رهایی بود
گهگاه
با قایق لطیف ابر سفر می کرد
ناگاه
بانگی از آسمان و زمین برخاست
توفان ز درد به خود پیچید
شیون کشید زایش ناگه را
در هرچه پنجه فرو می برد
بر دامن نسیم چنان آویخت
کز آسمان مرا به خاک فرو افکند
اکنون
سالی هزار می گذرد بر من
دور از دیار خویش که بر خاک مانده ام
تا کی مرا دوباره باز بیابد
آن نیمه ام
گمگشته همچو من
عزیز همسفرم
...
می خواهم خود را نابود کنم
می خواهم محو شوم
هیچ هم نباشم
من میتوانم
همه چیز برای یک پرواز آماده است
یک پرتگاه بلند
و در انتها فرود بر زمینی سراسر چمن
یا دریایی که صخره های تیزی دارد
ولی شاید این حق مادرم نباشد
که جسد دختر عزیزش را متلاشی تحویل بگیرد
یکی باید بلاخره بمیرد
من میکشم
من مرگ را میکشم
من با تو
ریشه سوز و زمینگیرم
اما بگو چگونه برانم
انبوه مردگان را
کاغ کلاغان را ؟
این جای بالشان ، سیاه کفن ها
عذر سفر ، به خاک فروماندن
در چشم آرزوشان دزدان مردمک
زندانی غنیمتی
من می توانم
با زخم ها بمانم
چون دانه ای که در خاک
دشنام عمر ، ریزش آوار را
در گوش جان نشانم
اما :
منقار گورکنان را
این اضطراب
...
بر سنگ قبرم بنويسيد خسته بود
اهل زمين نبود نمازش شكسته بود
بر سنگ قبرم بنويسيد شيشه بود
تنها از اين نظر كه سراپا شكسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد پاك بود
چشمان او كه دائما از اشك شسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد اين درخت
عمري براي هر تبر و تيشه دسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد كل عمر
پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود
دارم امید عاطفتی از جانب دوست ........... کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او ............ گرچه پری وش است ولی فرشته خوست
چندان گریستم که هر کس بر گذشت ........ در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
تابوت ِکودکی ، به سراشیب ِزندگی
در هم شکست و هر هوس ِمرده جان گرفت
آه از چراغ ِدل ؛ که دمادم به راه ِعمر
خاموش گشت و روشنی از دیگران گرفت
من خواستار ِمرگم و آوخ که دست ِمرگ
دام ِحیات ِاین شد و دامان ِآن گرفت
تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عاقبت سوزی همچو ما کجا بینی
تا بد از دلم شبها پرتوی چو کوکبها
صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی
یک روز درین خانۀ رقصنده بر امواج
ما دست فشان بر سر غم پا زده بودیم
بی دغدغه با دست تهی با لب خندان
بس هلهله تا گنبد مینا زده بودیم
من بی همدمم وتا به ابد
ناله در حنجره ام زندانیست
شرح تنهایی من می پرسی؟
شرح تنهایی من طولانیست
تاب بنفشه می دهد طرۀ مشکسای تو
پردۀ غنچه می درد خندۀ دلگشای تو
ای گلِ خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم
به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر
بکوی دلفریبان این بود کاری که من دارم
مرگ یعنی:
پرنده ، نه.
گل، نه.
عشق، نه،
آسمان، نه
بلبل، نه!
مرگ یعنی:
ازین جهان گم! گور!
دور،
دور از تمام هستی،
دور!
مرگ یعنی:
پلید، زشت، سیاه.
مرگ یعنی:
نه آفتاب، نه ماه.
مرگ یعنی:
نه مِی، نه دوست، نه برگ.
سخن ساده:
مرگ یعنی: مرگ!
*
هر چه گویی ز قهر این دشمن
ره نیابد هراس در دل من
مرگ اگر اژدهای هفت سر است
پیشِ من، جور دوست، سخت تر است!
تو به اندازه تنهايي من خوشبختي
من به اندازه زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را درخور
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو
هيچ
چراغِ روی ترا شمع گشته پروانه
مرا ز خالِ تو با حالِ خویش پروا نِه
به بوی زلفِ تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جانِ گرامی فدای جانانه
هیچ دستی سپر بلایت نبود
در میانه ی آن همه سنگ انداز
مرداد بیداد را چگونه تاب آریم ؟
قناری مغموم حنجره ات
نرده های ناگزیر را
باور نداشت
این خلق در سوگ خویش می گریستند
آری
که سرگذشت ایشان
همه در سکوتی بلند
از سر گذشته بود
در پیشِ چشم خستۀ من، آسمان صبح
آیینه و بود و سخت غبار آلود
رنگی میان سربی، خاکستری، کبود
می شد در آن هنوز زمین را نگاه کرد:
سربِ روان و تودۀ خاکستر،
تاراج آشیانۀ نیلوفر!
روز بازار جواني پنج روزي بيش نيست
نقدر را باش اي پسر كافت بود تا خير را
اي كه گفتي ديده از روي بت رويان بدوز
هر چه گويي چاره دانم كرد جز تقدير را
ای همه مردم، درین جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گزارید؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید.
در گذر ساليان و باران
ديگر عاقل شده ام.
با دستكشي به دست
پيانو مي نوازم،
شعرهايم را
به زبان هاي بيگانه مي نويسم
و معشوقه ام را از پشت شيشه اي مات مي بوسم
مرغکان، بر سرِ دریا، آرام
بال بگشوده به راهِ سفرند
(نقشی افتاده بر آن پردۀ لرزانِ حریر.)
گویی از پنجرۀ ابر به ناگه دستی
کاغذی چند سپید،
پاره کرده ست و فرو ریخته زانجای به زیر.
روز با ابر آغاز مي شود
مي تواند زمهرير باشد
اما هر چه روز پيش مي رود
خورشيد نمايان تر مي شود
و بعد از ظهر گرم و آفتابي خواهد بود
شبانگاه ماه خواهد تابيد
و بسيار درخشان خواهد بود
گفتني است كه خواهد وزيد
نسيمي دلچسب
اما نيمه شب از وزيدن خواهد ايستاد
و بعد هيچ روي نخواهد داد
اين آخرين پيش بيني هواست
تنها تر از همیشه، در ایوان نشسته ام
ماه درشت
-یاس هزار پر-
ماه درست
-باغ کبوتر-
ماه تمام
تازه و تر
بر آب های نیلی شب، بال می زند
من نیز، پا به پایش
با بال بسته ام!
مادر بزرگ گالیا
به من بگو هنوز چشم براه کاروان صبح
پشت پنجره نادیده می گیری رقص سرانگشتهایت را؟
که هنوز برای یاران در بند
و برای کودکان کارگاه
افطار اشکهایت را نذر می کنی ؟
مادربزرگ گالیا
پشت کدام صلیب
به خاک سپردی بهمن را؟
و سیاه پوشیدی خرداد را ؟
پشت کدام میله زندان عاشق شدی؟
که اینچنین هنوز شمع تولدت را بر مزار تبعیدگاه خارک روشن می کنی؟
پرده را بکش مادربزرگ
سلامت را کسی پاسخ نخواهد گفت
که بانگی به گوش نمی رسد در این گرگ و میش بازار مکاره این بازماندگان دروغین بهمنی
طفلان سکس و موزیک و لنین
جاودانه بانو، گالیا
شب تاریک است
خاموش کن چراغ را که ما هردو
در بهمن سالها پیش مرده ایم
و این الف های سایه ماست که راه می رود در شهر مرده آرمانهای سرخ
مادربزرگ گالیا
ما هردو عقیم افتاده ایم
ومن شاکی ام از تو که هنوز پشت پنجره باور داری طلوع را
مادربزرگ گالیا
ما هردو به شب باختیم
دیگر در گوش من فسانه دلدادگی هایت را مخوان
پرده را بکش مادربزرگ
که دروغ طفل حرامزاده اش را با داس و چکش به دو نیم می کند
در میهمانی دیکتاتور
و سیزده ستاره از کلاه سردار آویزان است
!!!!!
ما هردو عقیم افتاده ایم مادر بزرگ
پرده را بکش
جنگل های گیلان سالهاست در بهمن ماه در آتش می سوزد
مادربزرگ گالیا
ما هردو معشوق داده ایم
پاکترین مردان سرزمین مادری مان را
پرده را بکش
بگذار به رویایی دیگر گلیم سرنوشتمان را ببافیم
باز هم دیر است مادر بزرگ... پرده را بکش
همیشه دیر می رسی مادر بزرگ بورژوای من
همیشه دیر می رسی برای بوسه ای از لبان سرباز سرخ وطنت
مادر بزرگ بورژوای من
نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
ما مرده ايم ،مرده ي در خون تپيده ايم
ما كودكان زود به پيري رسيده ايم
ما سايه هاي كهنه و پوسيده ي شبيم
ما صبح كاذبيم دروغين سپيده ايم
ناپختگان كوره ي آشوب و آتشيم
قربانيان حادثه هاي نديده ايم
بس شب درين خيال ، رسانده ايم به روز
بس روز ازين ملال ، بدل كرده ایم به شام
آيا شود كه روزي از آن روزهاي سرد
دريا چو جام ژرف برآيد ز جاي خويش؟
در موج هاي وحشي او غوطه ور شويم
وز سينه بركشيم سرود فناي خويش
شعلۀ اتشِ عشقم منگر بر رخِ زردم
همه اشکم، همه آهم، همه سوزم، همه دردم
چون سبویی که شکسته ست و رخی چشمه نبیند
کو امیدی که دگر باره هماغوش تو گردم
لالۀ صبحِ بهارم که درین دامنِ صحرا
آتشِ داغِ گلی شعله کشد از دمِ سردم
کس ندانست که چون زخمِ جگر سوزِ نهانی
سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم
جلوۀ صبحِ جوانی به همه عمر ندیدم
با خزان زاده ام اری گل زردم، گل زردم.
ملامتی در کار نيست!
تو که نامم را فراموش نکردهای
تنها در شلوغی ِمشابه کلمههای سخت
گماش کردهای، همين!...
حالا همانجا که مینشينی
گاهی شانهای بردار
ترانهای برای تصويرت زمزمه کن
و آهسته، زير چشمت حدس بزن
من کجای آينهام
مُردم از درد و به گوشِ تو فغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب رازِ نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شِکوه از دستِ تو هرگز به زبانم نرسید
به امیدِ تو چو آیینه نشستم همه عمر
گردِ راهِ تو به چشمِ نگرانم نرسید
غنچه ای بودم و پر پر شدم از بادِ بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
منِ از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که به دامانِ تو این اشکِ روانم نرسید
آه! آن روز که دادم به تو آیینۀ دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید
عشقِ پاک من و تو قصۀ خورشید و گل است
که به گلبرگِ تو ای غنچه لبانم نرسید.
دامن افاق را پر عنبر سارا کنند
گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را
چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد
تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را
اه سوزان را فرانک اندکی اهسته تر
ترسم اسیبی رسد شمع شبستان تو را
آن روز که در عشق سر انجام بمیرم
مپسند که دلدادۀ ناکام بمیرم
آیا بُود ای ساحلِ امّید که روزی
چون موج، در آغوشُ تو آرام بمیرم
چون شبنمِ گل ها، سحر از جلوۀ خورشید
در پرتوِ روی تو سرانجام بمیرم
آن مرغکِ آزردۀ عشقم که روا نیست
در گوشۀ افسردۀ این دام بمیرم
مپسند که در گوشۀ تنهایی و غم ها
چون شمع عیان سوزم و گمنام بمیرم.
من نباشم کی تو رویا موهاتو ناز می کنه؟
کی با بالای شکسته با تو پرواز می کنه؟
راست بگو من که نباشم اخمای پیشونیتو
کی میاد دونه دونه با حوصله باز می کنه؟
من نباشم کی گلای خواهشت رو آب می ده
کی با فریادت با حس عاشقی جواب می ده؟
همیشه، وقتی تنها و نا امید و ملول
تنت، روانت، از دست این و آن خسته ست،
همیشه، وقتی رخسار این جهان تاریک،
همیشه، وقتی درهای اسمان بسته ست؛
همیشه، گوشۀ گرمی، به نام "دل" با توست
که صادقانه تر از هرکه، با تو پیوسته ست!
به دل پناه ببر! اخرین پناهت اوست.
تو ار چنان که تمنای توست، دارد دوست!