مرداب رابطه
آسمان محزون
صندلی های زنگ زده
صندلی ها هم
بعد از تو
زانوی غم بغل گرفته اند
هایکو
Printable View
مرداب رابطه
آسمان محزون
صندلی های زنگ زده
صندلی ها هم
بعد از تو
زانوی غم بغل گرفته اند
هایکو
-آخر لحظه-چشم در چشم همآخرین بوسهآخرین نگاهآخرین شعر ترمآخرین قطره اشکشعرم از چشم تو می جوشدراه بر گونه ی تو می جویدو نهایت به لبت می ریزدآغوش آخر در تب و تابدست من سرد، بی تابلب من می لرزد،از لبت می پرسد:بازگشت را آیا
امید هست؟
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هرروز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
رسيده ام به غريبي كه رخ نداده هنوز
و اتفاق عحيبي كه رخ نداده هنوز
و جرم تازه ي از پيش متهم شده ام
گناه گندم و سيبي كه رخ نداده هنوز
ميان چشم من و تو كسي لگد كوبيد
به عشق، حس نجيبي كه رخ نداده هنوز
هنوز منتظرم من اگر چه مي افتد
دلم به دام فريبي كه رخ نداده هنوز
به احتمال قوي مرگ در كمين من است
و خواب هاي مهيبي كه رخ نداده هنوز
و باز دست پر از خالي ام حجوم آورد
به سمت«امّ يُجيبي» كه رخ نداده هنوز
دوباره از پس اين روزهاي در به دري
چه مانده است نصيبي كه رخ نداده هنوز؟
شب چشم
مویت کلاف دود
دامن سپید
سخی تن
آنک منم
فرزندِ قرنهای پیاپی
و قاره های گمشده در اعصار
از یاد برده موطنِ خود را
وز ذهن خود زدوده قرنِ آهن و خون را
بنگر چگونه دست تکان می دهم
گویی مرا برای وداع آفریده اند
و با عصا آرام در گاهواره غنوده ام
هان!کاتبان ثبّاتها
من را برای نسلهای پیاپی صادر کنید
اینک منم شناسنامه ی تاریخ
"نصرت رحمانی"
وقتی پرنده ای را با شاهدانه ای معتاد میکنند
تا فال بگیرد
دیگر از پرواز گفتن بیهوده است
اين جمعه بيشتر از هميشه دلتنگت بودم بانو……
روزهايي كه بي تو مي گذرد
گر چه با ياد توست ثانيه هاش
آرزو باز مي كشد فرياد…..
در كنار تو مي گذشت ..ايكاش
شیر یا خط؟
دست بردار
وقتی که روزگار…..روی تمام آرزوهایت خط قرمز کشیده است
دیگر چه فرقی می کند این سکه از کدام رو بنشیند؟
اصلا هر دو روی سکه برای تو…
همین پیشانی ترک خورده …..برای من کافیست…
درد من حصار برکه نیست
درد من زیستن …با ماهیانی ست که فکر دریا
به ذهنشان……..خطور نکرده است ….
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد خدایا که چه دردیست
گوش کن؛ نی لبک دوران غم مرا غمگین تر از افسانه مجنون می نوازد، همآواز شو با این دل تنها، همراهش باش، هرچند جدایی مشق شبم گشته و گریستن دلخوشی ثانیه هام...
کنون که تبسم کمیاب است، کنون که طراوت و خاکستر هم پیاله گشته اند؛ مهر را از ایام دور به ودیعه گیر و از بر من خوان سرمستی بیارای. من نمک گیر عشق توام، بیا و به نگاهی نوازشم کن..
گر عطش خاموش من فریاد تو را می طلبد؛ بخوان مرا. نه به واسطه نسیم، خودسرانه و گستاخ وار صدایم کن. مرا به تعبیر رویا های صادقانه و پاک رقم زن...
بمان با من؛ با من بمان. بگذار مهمانسرای قلب تو گهواره قرار من گردد. بگذار آوای تعلق خاطرت لالایی خوابهای نداشته ام باشد. مرا رها کن از همه کابوس های بی کسی، بگذار همه کس ام در وجود تو معنی یابد...
گنون که تنهایی پیله گشته و مرا پروانه بودن آرزو، به یک اشاره یادم کن. من آرزوی پرواز دارم، کوچ بهاره نزدیک است، تا پر نگشوده ام مدارایم کن...