مسیر سبز
استیون کینگ
ترجمهی ماندانا قهرمانلو
بخش ششم - قسمت هشتم
سراسر این بخش رو باید بنویسم اما به چند قسمت بسنده میکنم
قسمتی که پل به سلول جان میره تا خبر رسیدن وقت نشستن جان بر روی جرقهای پیر رو به او بده
...
- شما، آقای هاوِل، و بقیهی رییسها همهتان با من خوب و مهربان بودید.
میدانم که نگراناید، اما باید همین الان نگرانیتان را کنار بگذارید.
چون که من دلام میخواهد، بروم، رییس.
سعی کردم، واژهای بر زبان جاری سازم، اما زهی خیال باطل!
اگرچه او قادر به حرف زدن بود.
آن چه که او گفت، طولانیترین قطعهای بود که در کل مدت اقامتاش از او شنیدم.
- رییس، من به راستی خیلی خستهام، خسته از دردی که میشنوم و احساس میکنم، خسته از سرگردانی بر روی جادهها، تنها همچون سینه سرخی زیر باران.
هرگز یار غاری نداشتهام که زندگیام را بیوقفه در کنارش ادامه دهم، هرگز یار غاری نداشتهام که به من بگوید، ما از کجا آمدهایم، آمدنمان بهر چه بوده، و به کجا میرویم.
من خستهام، خسته از آدمهایی که با یکدیگر بدرفتاری میکنند.
تمام این چیزها مثل خردههای شیشه درون سرم جرینگ جرینگ میکنند.
من خستهام. خسته از تمام دفعاتی که قصد کمک داشتهام، اما موفق نشدم.
خسته از سرگردانی در تاریکی.
بیش از هر چیز، خسته از درد و رنج.
درد و رنج بسیار بسیار فراوان.
اگر قدرت داشتم، به درد و رنج خاتمه میدادم، اما چنین قدرتی ندارم.
سعی کردم، بگویم، بس است؛ دیگر تماماش کن. کافی ست. دستانام را ول کن[م]. اگر ولشان نکنی، غرق خواهم شد... منفجر خواهم شد...
- منفجر نخواهی شد.
او این را گفت، اندکی به اندیشهام لبخند زد، و سپس دستانام را رها کرد.
...
- جان، چرا دختر کوچولوها جیغ نزدند؟ به حد کافی اذیتشان کرده بود، چونکه خونشان روی ایوان و پلهها ریخته بود، پدر و مادرشان درست در طبقهی بالا بودند، پس چرا جیغ و داد راه نینداختند؟
جان چشمان تسخیر شدهاش را به من دوخت و گفت:
- او به یکی از دخترها میگوید که، "اگر صدایت دربیاید، خواهرت را میکشم، نه تو را"؛ و به دختر دیگر نیز همین را میگوید. میفهمی؟
زیر لب زمزمه کردم:
- آره.
...
جان ادامه داد:
- او دختر کوچولوها را به دلیل عشقشان کشت، به دلیل عشقشان به یکدیگر. میفهمی؟
سرم را به نشانهی فهم مطلب تکان دادم. قادر به حرف زدن نبودم.
لبخندی بر روی لبان جان نشست. مجددا قطرات اشک از چشماناش جاری شده بود، اما همچنان لبخند میزد.
- هر روز همین اتفاق میافتد ... در همه جای دنیا ...
ص 571 و 572 و 574 و 575