هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت
هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
که نه دنیا و آخرت درباخت
آن چنانش به ذکر مشغولم
که ندانم به خویشتن پرداخت
فردا پرواز به آخر دنیا!
Printable View
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت
هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
که نه دنیا و آخرت درباخت
آن چنانش به ذکر مشغولم
که ندانم به خویشتن پرداخت
فردا پرواز به آخر دنیا!
تو رفتی شاخه عشقم شكسته
به چشمم شبنم حسرت نشسته
نگاهی هم نكردی وقت رفتن
نگاهی كه سراسر اشک بسته
بابا اشتیاق
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و ميراث بهارم بود
هر چه ياد و يادگارم بود
ريخته ست
چون درختي در زمستانم
بي كه پندارد بهاري بود و خواهد بود
ديگر اكنون هيچ مرغ پير يا كوري
در چنين عرياني انبوهم آيا لانه خواهد بست ؟
ديگر آيا زخمه هاي هيچ پيرايش
با اميد روزهاي سبز آينده
خواهدم اين سوي و آن سو خست ؟
چون درختي اندر اقصاي زمستانم
ريخته ديري ست
هر چه بودم ياد و بودم برگ
ياد با نرمك نسيمي چون نماز شعله ي بيمار لرزيدن
برگ چونان صخره ي كري نلرزيدن
ياد رنج از دستهاي منتظر بردن
برگ از اشك و نگاه و ناله آزردن
اي بهار همچجنان تا جاودان در راه
همچنان ا جاودان بر شهرها و روستاهاي دگربگذر
هرگز و هرگز
بربيابان غريب من
منگر و منگر
سايه ي نمناك و سبزت هر چه از من دورتر ،خوشتر
بيم دارم كز نسيم ساحر ابريشمين تو
تكمه ي سبزي برويد باز ، بر پيراهن خشك و كبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناك اندهان ماند سرود من
با همين دل و چشمهايم ، هميشه
خدافظ جلال.ایشالله از انور دنیا بیفتی پاینن!!!
براي انتظار آستان تو
هر روز
آدينه روز است
براي آدينه هايم
ثانيه ها همه سال مي شود
چشم انتظار ، دلي در دست
منتظرانيم ، منتظران ...
آستانت را نمايان کن ...
پرواز به سوی سرزمین بکر طبیعت!
نشان غربت این ایل هستی
تو مظلومیت هابیل هستی
ز چشمان زلالت میشود خواند
که با آیینه ها فامیل هستی
تو سریال جواهری در قصر مینجانگو و یانگم هم می خواهن برن اون سر دنیا درمانگاه و مدرسه بزنن واسه بچه ها
درس عبرت بگیر
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش
من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
شهرش مال کسای دیگه هست اونوقت من برم از این کارها بکنم؟
شب
پيش از آن كه خشم صاعقه خاكسترش كند
تسمه از گرده گاو ِ توفان كشيده بود.
بر پرت افتاده ترين راه ها
پوزار كشيده بود
رهگذري نا منتظر
كه هر بيشه و هر پل آوازش را مي شناخت.
یانگوم هم تو یه کشور دیگه میزنه!!
ميگن دست از سرش بردار نميشه
آخه عاشق شدن که دست ما نيست
لا لا لا لا نخواب تنها ميمونم
کاش اون قدر چشماتو بدونم
چرا چشمات پر خشم عزيزم
مگه من مثل اون نامهربونم
لا لا لا لا نخواب ماه رو نگاه کن
من اسفند رو ميارم تو دعا کن
بگو برگرده پيش ما بمونه
کتاب حافظ رو بردار و وا کن
بابا اینا هنوز فارسی خوب بلد نیستن موسسه بزنم؟!
خيال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نميرد آن که به هر لحظه ياد ياران کرد
نسيم زلف تو در باغ خاطرم پيچيد
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد
چراغ خانه ي آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد
نه اقا جلال برو پرستاری یاد بگیر شما هم درمانگاه بزن مثل یانگوم
در تجلي بود.
با مريمي كه مي شكفت گفتم�شوق ديدار خدايت هست؟�
بي كه به پاسخ آوائي بر آورد
خسته گي باز زادن را
به خوابي سنگين
فروشد
همچنان
كه تجلي ساحرانه نام بزرگ؛
و شك
بر شانه هاي خميده ام
جاي نشين ِ سنگيني ِ توانمند
بالي شد
كه ديگر بارش
به پرواز
احساس نيازي
نبود
***
هرچی فرانک خانوم بگن.خلاصه نقش استاد ما رو دارن