روشني روز تويي شادي غم سوز تويي
ماه شب افروز تويي ابر شكر بار بيا
Printable View
روشني روز تويي شادي غم سوز تويي
ماه شب افروز تويي ابر شكر بار بيا
آخر اینجا نسیم جاری نیست
باد گشته میان این غوغا
جا نشین نسیم بی همتا
گو که بادا !! تو راحتم بگذار
روحم به گِل نشسته ، برایم دعا کنید
آیینه ای برای دلم دست و پا کنید
احساس می کنم که به دریا نمی رسم
ای رودهای تشنه مرا هم صدا کنید
ای زخمهای کهنه که سرباز کرده اید
با شانه های خستهء من خوب تا کنید
در محفل خود راه مده ؛ همچو منی را
افسرده دل ؛ افسرده کند ؛ انجمنی را
این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد
هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
فؤاد کرمانی
بیگانه را خبر بود از حال ما؟ محال
اسرا اهل حال مگو جز به اهل حال
چون نیست تشنه، از سخن آب، لب ببند
با تشنه لب بگو سخن از چشمه ی زلال
در عالم خیال توام، عالمی خوش است
شادم به این خیال، در این عالم خیال
از بس که دل به عشق وصال تو بسته ام
پیشم یکی ست روز فراق و شب وصال
بی پرده دید دیده ی عارف جمال دوست
ما منتظر که پرده براندازد از جمال
در کیش ما به غیر تو دیدن بوَد حرام
گر دیده بر حرام کنم خون من حلال
دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او مي ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.
پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
رنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی گم سئوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارم
می چرخم و می چرخونم سیّارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش !
"راه" دیدم نرفته بود "رفتمش "
"جوانه" نشکفته را "رستمش "
"ویروس" که بود حالیش نبود "هستمش"
جواب زنده بودنم مرگ نیود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو خدا بود
اون همه افسانه رو افسون ولش !!
این دل پر خون ولش !
دلهره گم کردن " گدار" مارون ولش !
تماشای پرنده ها بالای " کارون" ولش؟
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونوور کامل کیه
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم !!
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه ؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سرو اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟!
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
"اتم " تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر می خواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیر تو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه
عاقل کیه
جونور کامل کیه ؟!
هر دم که دمی ز بوی او دم می زد
آن دم ، دم او بر آسمـــان برخیــزد