-
مژدگاني بده اي دل كه دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره ي مخموري كرد
نه به هفت آب كه رنگش به صد آتش نرود
آنچه به خرقه ي زاهد مي انگوري كرد
غنچه ي گلبن وصلم ز نسيمش بشكفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوري كرد
حافظ افتادگي از دست مده زانكه حسود
عرض مال و دل و دين در سر مغروري كرد
-
در کوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر
مردی نفس زنان تن خود می کشد به راه
خورشید و ماه، روز و شب از چهره ی زمان
همچون دو دیده، خیره به این مرد بی پناه
ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ
ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها
چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت
خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها
حیران نشسته در دل شب های بی سحر!
گریان دویده در پی فردای بی امید
کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید
سوسوزنان، ستاره ی کوری ز بام عشق
در آسمان بخت سیاهش دمید و مرد
وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تیرگی جاودان سپرد
این رهگذر منم، که با همه عمر با امید
رفتم به بام دهر برآیم، به صد غرور
اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ
خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور
ای رهنورد خسته، چه نالی ز سرنوشت؟
دیگر تو را به منزل راحت رسانده است
دروازه طلایی آن را نگاه کن!
تا شهر مرگ، راه درازی نمانده است
-
تا دست ِ تو را به دست آرم
از کدامين کوه ميبايدم گذشت
تا بگذرم
از کدامين صحرا
از کدامين دريا ميبايدم گذشت
تا بگذرم.
روزي که اينچنين به زيبائي آغاز ميشود
]به هنگامي که آخرين کلمات ِ تاريک ِ غمنامهي ِ گذشته را با شبي که
در گذر است به فراموشيي ِ باد ِ شبانه سپردهام[،
از براي ِ آن نيست که در حسرت ِ تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و ميوهئي، اي همهي ِ فصول ِ من!
بر من چنان چون سالي بگذر
تا جاودانهگي را آغاز کنم
-
میرن آدما‚ از اونا فقط
خاطره هاشون به جا می مونه
کجاست اون کوچه ‚ چی شد اون خونه
آدماش کجان خدا می دونه
بوته ی یاس باباجون هنوز
گوشه ی باغچه توی گلدون
عطرش پیچیده تا هفت تا خونه
خودش کجاهاست خدا می دونه
میرن آدما ‚ از اونا فقط
خاطره هاشون به جا می مونه
-
هر آنكس را كه در خاطر ز عشق دلبري باريست
سپندي گو بر آتش نه كه دارد كار و باري خوش
...
مئي در كاسه ي چشمست ساقي را بنا ميزد
كه مستي مي كند با عقل و مي بخشد خماري خوش
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
كه شنگولان خوشباشت بياموزند كاري خوش
...
-
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
-
شدم تنها به غربت ها فراموش
خدا رحمی بکن بر حال زارم
پشیمونم ولی هیهات دیر است
حلالم کن که ما هم رهسپارم
-
مددي گر به چراغي نكند آتش طور
چاره ي تيره ي شب وادي ايمن چه كنم
حافظا خلد برين خانه ي موروث منست
اندرين منزل ويرانه نشيمن چه كنم
-
مرگ مرگ
ای رهاننده
دلم برای همه تنگ خواهدشد
دلم برای انگشتانم
که یک اندیشه بی حوصله را در چنگهایشان می فشارند
تنگ خواهد شد
همیشه باید رفت
همیشه باید رفت
و سرانجام یک چیز را باید
برای آخرین بار دید
دلم برای مادرم تنگ خواهد شد
دلم برای مش اسمال تنگ خواهد شد
زمان ایستاده است
زمان آن جا در انتهای سرسرای شب ایستاده است
و این منم که می گذرم
می روم در سیمای یک جسم
و شاید روزی باد
غبارم را
همراه خود
به سوی کوچه هایت بازگرداند
باید همه چیز را باور کرد
عزیزانم را در خک پنهان می کنم
تا بوی تعفنشان آزارم ندهد
این چشمان نگران مادرم نیز
روزی در خک خواهد گندید
باید همه چیز را باورکرد
عطر گل ها
چه یم تواند باشد
چرا توجیه بوی تعفن خک ؟
من دیگر همه کرم ها را در ژرفنای خخک می بینم
که از گوشت های گندیده بدنم
چگونهکنسرو می سازند
و ریشه گل ها را
از لاشه فاسدم
خود را معطر می کنند
-
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب
چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
اولین شعرتون تو این صفحه باید ویرایش میشد.
اشکال نداره. لا اقل الان با الف شروع کنید: دی