دریغا شعر در من مرده امروز
نمی جوشد دگر آن حس مرموز
کلامم سرد و یخ بسته ست هرچند
دلی دارم پر از تاب و تب و سوز
Printable View
دریغا شعر در من مرده امروز
نمی جوشد دگر آن حس مرموز
کلامم سرد و یخ بسته ست هرچند
دلی دارم پر از تاب و تب و سوز
زان بخششی که بر در عالم شد
انده نصیب گوهر آدم شد
یارب چه نطفه بود نمیدانم
کز وی زمانه حاملهی غم شد
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد
زیر سپهر کیست نمیدانم
کز گردش سپهر مسلم شد
دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس
ز خود بیگانه، از هستی رمیده
از این بی درد مردم، رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها چشیده
مشیری
شب خوش
هیچ میگویی اسیری داشتم حالش چه شد
خستهی من نیمه جانی داشت احوالش چه شد
هیچ میپرسی که مرغی کز دیاری گاه گاه
میرسید و نامهای میبود بربالش چه شد
هیچ کلک فکر میرانی بر این کان خسته را
جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه ش
شب خوش
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابك و چست
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست
كه از دروغ سيه روي گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شيداي كوه و دشت و هنوز
نمي كني به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوي
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست
تمام اندوهش را ابر در فضای باران پاشیده ست .
و من ، که عاشق اندوه بوده ام ،
نگاه می کنم ، اما
از این تماشا غمگین نمی شوم .
نگاه می کنم ، اما
به غیر ابر نمی بینم
که می سراید ...
اندوهش را ؟ ...
اي دل طريق رندي از محتسب بياموز
مست است و در حق او كس اين گمان ندارد
احوال گنج قارون كايام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقيب شمعست اسرار از او بپوشان
كان شوخ سر بريده بند زبان ندارد
كس در جهان ندارد يك بنده همچو حافظ
زيرا كه چون تو شاهي كس در جهان ندارد
در حیرتم از مرام این مردم پست
این طایفه زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش ز جفا
تا مرد به عزت ببرندش سر دست
توفانها
در رقص ِ عظيم ِ تو
بهشکوهمندي
نيلبکي مينوازند،
و ترانهي ِ رگهايات
آفتاب ِ هميشه را طالع ميکند.
بگذار چنان از خواب برآيم
که کوچههاي ِ شهر
حضور ِ مرا دريابند.
دستانات آشتي است
و دوستاني که ياري ميدهند
تا دشمني
از ياد
برده شود.
پيشانيات آينهئي بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران ِ هفتگانه در آن مينگرند
تا به زيبائيي ِ خويش دست يابند.
دو پرندهي ِ بيطاقت در سينهات آواز ميخوانند.
تابستان از کدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آئينه پديدار آئي
عمري دراز در آن نگريستم
من برکهها و درياها را گريستم
اي پريوار ِ در قالب ِ آدمي
که پيکرت جز در خُلوارهي ِ ناراستي نميسوزد! ــ
حضورت بهشتيست
که گريز ِ از جهنم را توجيه ميکند،
دريائي که مرا در خود غرق ميکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپيدهدم با دستهايات بيدار مي شود
داري مرور ميكني آنزن را،آن زن و عطر پيرهنش راهم
حل ميكني درآبي چشمانت كمكم لباسهاي تنش راهم
موگير بازميشودو موهاش روي اجاق چشم تو ميريزد
زن گرم ميشود و شما كمكم حسميكنيد سوختنش راهم
آتش گرفته دامن زن، انگار روي مس گداخته ميرقصد
آنقدر داغ ميشوداين كوره تا ذوب ميكند بدنش راهم