در نوا آرم به نفى اين ساز را
چون بميرى مرگ گويد راز را
Printable View
در نوا آرم به نفى اين ساز را
چون بميرى مرگ گويد راز را
دو سبو بستد غلام و خوش دويد
در زمان در دير رهبانان رسيد
دود آن نارم دليلم من بر او
دور از آن شه باطل ما عبروا
من ز مكر نفس ديدم چيزها
کاو برد از سحر خود تمييزها
مرد گفت آرى سبو را سر ببند
هين که اين هديه ست ما را سودمند
نور حس با اين غليظى مختفى است
چون خفى نبود ضيايى آان صفى است
شب است و شمع و شراب صراحی و می ناب
کسی ندیده به خواب که در کنار توام
غمت اشاره کند خیال چاره کند
فلک نظاره گر کند که من شکار توام
در دام تو هر کس که گرفتارترست ............ در چشم تو ای جان جهان خوارترست
وان دل که ترا به جان خریدار ترست .............. ای دوست به اتفاق غمخوار ترست
سنايي
.
.
.
تا بود دور گنبد گردان
ما و افسانهی جوانمردان!
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابهی افلاک
جامی
همی برد او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون
مر ترا عقل است جزوى در نهان
کامل العقلى بجو اندر جهان
شاد شاد شاد شادم از غم ها آزادم
دوست دارم بگیم بخندیم در به روی غم ببندیم
:دی
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری ، یاد دهش عهد قدیم
مرد آن نَبُوَد که نامداری افتد
گر دُر خواهی ز قعر دریا بطلب
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال سوز در خاطر چو برخیزند بنشانند
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی شود
دلم ز حلقه ی زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
چو گوش هوش به مرغان هرزه گو داری
یا رب مباد انکه گدا معتبر شود
گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود
ناز بسیار میکند لیکن
نیک بنگر که جای آن دارد
جان همی خواهد و کرا نکند
که به جانی ز من بیازارد
دیگری گفتش که ای صاحب نظر
هست همت را درین معنی خبر
گرچه هستم من به صورت بس ضعیف
در حقیقت همتی دارم شریف
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسستهام انس روان من کجا
دوست آن باشد که گیرد دست دوست .... در پریشان حالی و درماندگی
يا رب به كه شايد گفت اين نكنه كه در عالم رخساره به كس ننمود ان شاهد هر جايي
حافظ
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
میرود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم میکنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمییارم
انوری
==========
مبوس جز لب معشوق و جام می حافظ
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن
=========
نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین
عقل و جان را بسته ی زنجیر آن گیسو ببین
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا بچند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهـــانم
مرغ بى وقتى سرت بايد بريد
عذر احمق را نمى شايد شنيد
دور از او اينجا برايم خانه نيست
مي روم اين خانه بي او گشته بر من گور من
مي روم تا هيچ كس از من نبيند جلوه اي
مي روم تا بي نشان باشم براي خاطرش
مي روم تا او نبيند چهره ي پير مرا
چشم هاي پر ز اشك و قلب مسكين مرا
مي روم تنها بميرم دور از او دور از خودم
مي روم تا هيچكس با او نگويد قصه ي ، بد مردنم
شعر جان سوز مرا بهترهمين جا دفن كرد
بعد هم چندي دگر من را كنار دفترم
گرچه نابودم ولي خرسندم از رفتار خود
عهد و دل را او شكست و من وفادرم به قول
در کوی نیک نامان..... مارا گذر ندادند
گر تو نمی پسندی ..... تغییر ده قضا را
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود،یاد سمن نمی کند
حافظ
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دستارچهای کان بت دلبر دارد .............. گر بویی ازان باد صبا بردارد
بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد .............. در حال ز خاک تیره سر بردارد
شيخ سعدي رحمه الله عليه
.
.
.
.
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده داده ام که چوجان در برارمت
تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت
تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي، من به خدا رسيده ام
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
دل کز طواف کعبه ی کویت وقوف یافت
از شوق آن حریم ندارد سر حجاز
شادی وصلت به هر دل کی رسد
تا ترا شکرانه بر هر غم دلیست
حاصلم در عشق تو بیحاصلیست
هیچ نتوان گفت نیکو حاصلیست
انوری