دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو امان و پناه نیست
از تشنگی کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی به چاه نیست
پروین اعتصامی
Printable View
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو امان و پناه نیست
از تشنگی کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی به چاه نیست
پروین اعتصامی
تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است
يک منزل از آن باديهي عشق مجاز است
در عشق اگر باديهاي چند کني طي
بيني که در اين ره چه نشيب و چه فراز است
وحشی بافقی
ترسم از تنهایی ااحوالم برسوایی کشد
ترس تنهاییست ورنه بیم رسواییم نیست
سعدی
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
گر حکم کنی به جان سعدی
جان از تو عزیز تر نباشد...
دل سنگینت آگاهی ندارد
که من چون دیگ رویین میزنم جوش
سعدی
شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شادآ
تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا...
از آنگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند
سعدی
دلم از قال و قيل گشته ملول
اي خوشا خرقه و خوشا کشکول
لوحش الله، ز سينه جوشي ها
ياد ايام خرقه پوشي ها
شیخ بهایی
آی أؤزلؤ نیگاریم،کیمه مهمان اولاجاقسان؟
بیر سؤیله،کیمین شأنینه شایان اولاجاقسان؟
شاهلیق چتیری وار باشین أؤستؤنده بو آخشام
عنبر چتیرینله کیمه سولطان اولاجاقسان؟
الیاس نظامی گنجوی
ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل
بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر
سعدی
روح بخشي، اي نسيم صبحدم
خود مگر ميآيي از ملک عجم
تازه گرديد از تو درد اشتياق
ميرسي گويا ز اقليم عراق
شیخ بهایی
قدرینده ئؤیؤنؤب دایانار فلک
بؤیؤک قؤدرتینه شؤکر ائده ر فلک
حؤممتیندی گیریان یوردون قولونا
دؤلتین رخشینی سالدین قولونا
قیوامی متعرضی
آخر از جور تو عالم را خبر خواهيم کرد
خلق را از طرهات آشفتهتر خواهيم کرد
اول از عشق جهانسوزت مدد خواهيم خواست
پس جهاني را ز شوقت پر شرر خواهيم کرد
ملک الشعرا بهار
دیلبر،نئجه بیلسن،سنه بنزر نیشانیم وار
قلبیم لبینه،صؤبحؤم ایسه زؤلفؤنه اوخشار
قالخماقچین أؤزه ن گینه دیزیمده هانی طاقت؟
یوخ قؤ ووه جیلودان دا توتام،سئوگیلی دیلدار
الیاس نظامی گنجوی
رسيد موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر اين موکب خجسته، درود
به کتف دشت يکي جوشني است مينا رنگ
به فرق کوه يکي مغفري است سيم اندرود
ملک الشعرا بهار
در غصه مرا جمله جوانی بگذشت
ایام به غم چنان که دانی بگذشت
در مرگ خواص، زندگانی بگذشت
عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت
افضل الدین خاقانی شروانی
تو گويي هست اين افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار
وز او هر لحظهاي داناي داور
ز آب وگل کند يک ظرف ديگر
شيخ محمود شبستري
رخت همت به خطهی جان کشعبدالرحمن جامی
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
لعلت اندر سخن شکر خايد
رويت انگشت بر قمر خايد
هر که با ياد تو شرنگ خورد
همچنان دان که نيشکر خايد
خاقانی
دیلبریم أؤز دؤندریب گئتدی بیابانا طرف
گؤز یاشیمدان بیر بیابان وارمی کی،عؤممان دئییل؟
دردیم هیجران دردیدیر،ناله ائدرسه م عفو ائدین
دؤنیادا هئچ بیر عالم هیجران کیمی سوزان دئییل
قطران تبریزی
لب جانان دواي جان بخشد
درد از آن لب ستان که آن بخشد
عشق ميگون لبش به مي ماند
عقل بستاند ارچه جان بخشد
خاقانی
دل گرو کردهای به نظم سخن
فکر کار ردیف و قافیه کن
کاملان چون در سخن سفتند
اعذب الشعر کذبه گفتند
عبدالرحمن جامی
دل عاشق به جان فرو نايد
همتش بر جهان فرو نايد
خاکيي را که يافت پايهي عشق
سر به هفت آسمان فرو نايد
خاقانی
دیزیم مکتب دئییل یالنیز،او نوحون کشتی سی تیمثال
غمیم جودی داغی،گؤزدن آخان یاش نوح طوفانی
منیم ئویرندئییم ایلک سؤز بو مکتبده سکوت اولدو
بلادیر دیل باشا لاکین،سکوت هر درده درمانی
خاقانی شروانی
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعي دل غمديده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که ميزد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد
حافظ
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بیشمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
عبدالرحمن جامی
زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
حافظ
تحویل حمل چو ائتدی سولطان باهار
گؤل جوشا گلیب شاهیدی مئی آچدی عؤزار
ساقی گؤتؤرؤب پیاله،مؤطرؤب چنگی
بیر جام ایله الدن آلدیلار صبر ؤ قرار
حکیم نباتی
روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشاني اين سلسله را آخر نيست
سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست
حافظ
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بینصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
عبدالرحمن جامی
هر کسي را مينوازد لطف و خاطر جستنت
چون به نزد ما رسي، با خاطر آيد جستنت
امشبم داغي نهادي از جفا بر دل، کزو
سالها نتوان، اگر روزي ببايد شستنت
اوحدی مراغه ای
تا ز لیلی سر حسنش سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
عبدالرحمن جامی
روزم خجسته بود، که ديدم ز بامداد
آن ماه سرو قامت بر من سلام داد
ماهي فکند سايه؟ اقبال بر سرم
کز نور روي خويش به خورشيد وام داد
اوحدی مراغه ای
دؤشمؤشم مستانه عینین آلینا
جان فدا گؤلگؤن یاناغین آلینا
ای چئکن بارماغی آیین الینا
اولدو حؤسنؤن فیتنه یس(یاسین) آلینا
عمادالدّین نسیمی
آشوب عقل و جاني، آرايش جهاني
چون ماه آسماني، اي آسمان زمينت
گر چه ز خوب چهري، چون اختر سپهري
با ديگران به مهري، با اوحديست کينت
اوحدی مراغه ای
تا نشد عذرا ز تو سیمینعذار
دیدهی وامق نشد سیماببار
تا به کی در پرده باشی عشوهساز
عالمی با نقش پرده عشقباز؟
عبدالرحمن جامی
ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
تنم ز دوري او در شکنجهي ستم افتد
شبي که قصهي درد دل شکسته نويسم
ز تاب سينه بسوزم که سوز در قلم افتد
اوحدی مراغه ای
در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است
دل را همه جا یاد تو خضر راه است
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است
خورشید گواه است و سحر آگاه است
خاقانی شروانی
تو حجابي، ولي حجاب خودي
پردهي نور آفتاب خودي
گر زماني ز خود خلاص شوي
مهبط فيض نور خاص شوي
جامی
یورولار سیر ایله اینسان،من ایسه دورماقدان
بیل کی،تنگه گئتیریبدیر بواطالت جانیمی
هر کیمی گؤرمؤشم،ای وای،بو گؤن باغداد دا
نانجیب،ذاتی قیریق ظؤلمت ائدیب دؤرد یانیمی
خطیب تبریزی