این شعر بسیار جالب انگیزناک مال کیه؟نقل قول:
مثل تستهای كنكور
در يك گزينه خلاصه می شوی :
الف): نامرد
ب ): پَست
ج ):بی غيرت
د ): همه موارد x
Printable View
این شعر بسیار جالب انگیزناک مال کیه؟نقل قول:
مثل تستهای كنكور
در يك گزينه خلاصه می شوی :
الف): نامرد
ب ): پَست
ج ):بی غيرت
د ): همه موارد x
با سلامنقل قول:
خيلي قشنگ بود
ياد كتاب فارسي سال اول ابتدايي بخير !
مرسي
روزگاري چه غريب
اول مهر به آن سال كبيس
دست تقدير مرا با خود برد
يادم آيد آن روز
راه طولاني بود
بس قشنگ و زيبا
آنقدر پيمودم
تا رسيدم گلپا
آري آري آنروز
من دلم خوش بين بود
من به گلپا رفتم
من به آن شهر كه زيبا بودش
بس مهيا رفتم
ياد آن روز به خير
در دلم شادي و در گوشه ديگر غم بود
و نمي دانستم
چهار سال عمر گرانمايه خويش
اندر اين شهر به بطالت گذرد
آه . افسوس ندانستم من
كه چقدر زود گذر است
عمر بي بركت ما
ياد ايامي كه
كوچه ري مي رفتيم
يا به مهماني دوست
آخر سال به ارگ
آه ... ! روزگاراني بود
وه چه زود خاطره شد
كوچه ري لطف و صفايي دارد
لب آب و لب رود
مي نشستيم پي زحمت دود
خاطراتي چه قشنگ
ذهن من رنگارنگ
شهر گلپا شهري است
بس قشنگ و زيبا
در زمستان سرد و
اوج تابستان گرم
مردمانش دلسوز
مهربان غم آموزو كمي هم ... مرموز
آه ... افسوس گذشت
خاطراتي چه قشنگ
همه از اين دل تنگ
خاطرات شب شعر
يا كه آن راه خمين
يا كه آن جمعه تلخ
عهد ما عهد شكست
دستمان نيز تهي
تهي از دانه نمك
دلمان نيز شكست
آه ... افسوس گذشت
او خودش مي داندكه چه با من كردستخاطراتي شيرينيا كه تلخ و ديرينهمگي رفت كه رفتتا به آينده دورآه ... افسوس گذشتمن به مژگان بنويسم امروزو به آن جوهر اشك
وه دلم تنگ دل ياران است
و كنون در يادم
توي اين نامه نظم
يا تو خوانيش به نثر
بهر ياران همگي
عرض ارادت دارم
از زندگی - از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام زماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دلخسته سوی خانه تن خسته میکشم
آوخ ... کزین حصاردل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوارخسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم وبی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
در اوج خیال تو شبی سخت گذشت
بر من نه دمی که عمر پر درد گذشت
آیا تو به این قافله عمر مجالی دادی؟
اینگونه درین حسرت یک وصل گذشت
حسرت دیدار تو در خاطرم جا مانده است
آن نگاه گاه گاهت وه چه زیبا مانده است
روزهای انتظارم را تو پایانی بیا
باز هم احساس من تنهای تنها مانده است
ای دو دست آشنا بر شانه های خسته ام
نغمه لالایی ات در اوج معنا مانده است
می روی از خاطرات سبز من اما کجا
طعم طبع واژه ات در بغض من جا مانده است
رفتی و چشمان من در رد پایت گم شدند
بی حضورت پیکرم بی خشم اینجا مانده است
منتظر می مانم اینجا تا بیایی خوب من
گرچه از عمرم همین امروز و فردا مانده است
سلام
مرسي از توجه و لطفتون
متاسفانه شاعر هيچ كدومشون را نمي شناسم
مستیم و این دیوانگی ٬ دل را بشد جانانگی
وانگه جمال خویشتن ٬ چون خاک شد افتادگی
وز آتش اندر این عطش ٬ خورشید شد تابندگی
آن ماه عریان نیز شد تابنده از این بندگی
نوریم و پر شور و شرر ٬ بیگانه از بیگانگی
دل را ببین دیوانه شد ٬ مسرور از دل دادگی
با من بیا ٬ با من بگو ٬ محکم تر از کوبندگی
طوفان سرکش را بشو ٬ موج نسیم زندگی
سر داده ساقی مِی بشو ٬ آکنده از جاودانگی
وانگه بیا پیمانه را ٬ لبریز کن از زندگی
خرسند و خندان رو ز یاد ٬ چون قاصدک در سوز باد
بی کینه و بی زار و ذل ٬ رو از بَر بالندگی
صد زجه از جان بر بزن ٬ گمگشته شو در بندگی
بر مال خود آتش بزن ٬ رو از بر آوارگی
زین ره خرامان میروی ٬ مستی و شادان میروی
از عرش تا فرش زمین ٬ مخلوق را جان میدهی
یا رب ٬ دلان گمشته اند ٬ رحمی نما بر حال ما
نوری بشو بر جان ما ٬ وز رحمت و بخشندگی ...
تا بعد ...
نـــفــسی از بـر این آیــنــه هـا بـــر می تـافــت
مشک فشان باد صبا سرود هستی می خواند
دل من شد ز بر پیکر این آینه ها آواره
چـــشم تــو نور حقــیقـت بر دلی بیچاره
من و تو تابش نوری ز خلاء بر همه هستی بودیم
مثل آن لحظه ی زیبا ٬ به کناری ز سکوت آسودیم
وانگه آن قطره ی باران بر دل خاک کویر سیلان شد
ز بــر و روی زمیـــن آنـــچه کــــه بـــود پــایــان شــد
این چه غم بود ٬ چه جان بود ٬ که چنین دیوانه
شســت و بــخــشید به شادی ٬ ماتمی بیگانه
که دگر بار ســـرودش ز کـران ها دل مـا را مـی خــواند
همه هستی و وجودش ز محبت در گِلی جان می یافت
مـن و تو آن گِـل جـان دیــده و فــانــی شــدیــم
که در این خاک ٬ چو او خواست ٬ خدایی شدیم ...
روزت را سياه مي كنم
و راه مي روم اين بي مفهوم جاده ها را
هر چند پاهايم گير داده اند اما
گريه ام مي گيرد وقتي به ياد هيچ چيز نمي افتم
نبودنم را پرت مي كنم روبه رويت كه مثل سگ دنبالش له بزني
از بالاي مسطح ترين بي خيالي هايت خودم را پرت مي كنم بالا
فكرش را بكن
هر وقت خواستم از افتادنم پايين بيايم
بالهايم سبز مي شوند و رسوايم مي كنند
اينجا فقط يك نيش خند مي تواند بخندد
و پشت يك توهم حقيقتا هيچ چيز نيست
اينجا توهمات با هم دست به يكي كرده اند تا...
هر وقت كمم آوردي
بودنم را انكار كني
زياد فكر نكن به جايي نمي رسي
فوقش پشت بام و دوباره رسوايي
گفتند هيچ چيز گيرت نمي آيد
انگار روايت ها الهام مي شدند
اما كور خواندند من روايت ها را هم بازي دادم
خودم به ديگران الهام مي كنم و
سگ محلي ها يم را جمع مي كنم تا سر هم بريزم رويت
منتها اليه اين خل مزاجي ها يك پارچ آب سرد است
بيداري را زياد تجربه كردم .
اما خداييش هيچ وقت
تجربه ها مرا بيدار نكردند
دلم براي كسي تنگ است
كه چشمهاي قشنگش را به عمق ابي دريا مي دوخت
وشعرهاي قشنگي چون پرواز پرنده ها مي خواند
دلم براي كسي تنگ است
كسي كه خالي وجودم را از خود پر مي كرد
وپري دلم را با وجود خود خالي
دلم براي كسي تنگ است
كسي كه بي من ماند كسي كه با من نيست
ساعتها!!!
را بگذارید
بخوابند
.........!!!
بيهوده زيستن رابه شمردن
نيازي!!
نیست!!!!!!!!!
امروز
من و عروسک ها
بازی تازه ای داشته ایم:
در میان دستان من جان گرفتند
با لبهای بسته حرف زدند
خندیدند
گریه کردند
خواستند یا نخواستند نمی دانم ولی
داستان های خیالی مرا
روی صحنه اجرا کردند
چشمهای تیله ای بی حالتشان
در گذر تند شب و روز خیالی
باز می شد
بسته می شد
و این حلقه وهم انگیز
تکرار می شد!
تا من خسته شدم
و گذاشتم
تا دور از نیروی اراده دستانم
دوباره بمیرند!
مادرم می گوید
بچه شده ای؟
من؟
نه!
امروز من
خدا شده ام!
خورشید پاره پاره می شود
در رویای خیس گل شمعدانی
و تکه ابری بی پروا
بال می زند
در بوسه های سرد فنجان .
مردی چمدان اش را
ته چشمان پنجره
باز می کند
می بندد
باز می کند
می بندد
چمدان اش را آهسته خواب می کند.
بعد در غروبی سنگین
آرزوهای خط خطی اش را
به آسمان سرخ
سنجاق می کند
هرگز به دستش ساعت نمی بست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده می آیی؟
گفت:
ساعت را از خورشید می پرسم
پرسیدم:
روزهای بارانی چه طور؟
گفت:
روزهای بارانی
همه ساعت ها ساعت عشق است!
-راست می گفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود-
من تنهایم زیرا که عاشقم
میدانی ؟
نه سر به بالین دارم و نه ....
تنها یاد توست که روح مرا زنده نگه داشته...
میخواهم فریاد بلندی بکشم که آیا جایی برای آسودن من نیست ؟
صدای گام های کیست که در کوچه میاید
کسی مرا صدا میزند
وسوسه ای در جانم میخلد
نه من منتظر گام ها ی تو هستم
قطرات باران پنجره ی اتاقم را میکوبند
گویی رازی ابدی را از دامن هستی میچینند
محبوب من !
پس کی باز آیی به ساحت این خانه ی خموش
منتظرم تا باز آیی و غربت و غم پر کشد از در و دیوار اتاقم
و سیاهی برود از قلب من
شاید این باران بوسه ها ی توست
که تردید های مرا به یقین میرساند !
من
در عطر نسیم روح انگیز ، در لرزش دستان بید
به دنبال تو هستم
در هراس و التهابم
حتی دمی بی یاد تو سر نمیکنم
با عطر تو گل از شرم سر خم میکرد
آب می خشکید و ماه پنهان میگشت
اما اکنون ...
بی تو سیرم از دنیا
خسته ام ...
تنها این سرود بر لبانم نقش بسته است
" بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمیشود
دستهای گرم تو مرا با عشق آشنا کرد
دشت سینه ات
امن ترین جایی است که میتوانم
در آن بیاسایم
نقش ها زده ام رنگ به رنگ
میخواهم آن را بی دریغ به روح لطیف تو تقدیم کنم
به تو که مهربانترینی
هر گاه
به روزهاي خستگي
و نا آرامي هاي زندگي ام فكر ميكنم
و از زندگي تهي ميشوم
ناگهان نام تو را به ذهن مي آورم
و غرق در شكوه
غرق در خوشبختي و آرامش ميشوم
حتي اگر نباشي
با وجود نامت خوشبخت ترين انسان روي زمينم ....
تو برايم ترنه ميخواني و جاي در دل رسواي من دارد
گويي خوابم و ترانه ي تو؛ از جهان دلم خبر دارد
گاه ميپرسي اندوه اين نگاهت چيست؟
گو چه شد آن نگاه مست و افسونكار
من ز چشمت خوانم آن عشق و جنون
درد گنگي در وجود تو نهان
من پريشان و با دلي افسرده
چشم ميدوزم به آسمان دلت
بي صدا نالم كه عشق تو
درد تاريكيست بي سر انجام و سراب
در سفري غريب بود كه تو را شناختم
در بيكران اندوه با تو رهسپار شدم
زيرا كه تو خداي آرزوهايم بودي
با تو به فراسوي زندگي نگريستم
و تو بي هيچ ملالي
در اين عشق جنون آيا
با من ماندي
آن دستان مهربان تو
هرگز تهي نبود از عشق و محبت
عشق را از گرماي نگاهت خواندم
و در سايه ها
لبان تشنه ي من از جام عشقت سيراب شد
من و تو نشستيم و به آن دورها ...
جايي كه آب در بستر رودها جاري است
جايي كه اقاقي ها گل ميدهند
نگريستيم
بي خبر از اينكه ديدگاني نيز به ما خيره اند
آه اين سفر چه غريب بود و ...
عشق جز غم نيست
و هجران نفس عشق است
چشمان تو شبهاي تاريك مرا روشن كرده
. لبانت برايم طراوت هستي است
تو نيستي و من ديرگاهي است كه مرده ام
و اين سينه در فراق تو
پر التهاب گشته
من براي كوچ بي رحمانه ي تو ترانه ي سوگواري سر داده ام
من مرده ام و گويي هرگز نبوده ام
اكنون جز آروزي مرگ هيج نيس اندر دل من
روزها بي تو آغاز ميشوند
و مرگ از من دريغ گشته است
تا چند
بر اين انتظار تهي
شامگاهان را به صبح رسانم
همه ميدانند من به روز موعود دل بسته ام
و رسيدن به تو آرزوي من است ....
گفتم از عشقت جدا شوم
و دل دیوانه ام را از بند عشق آزاد کنم
دل من محبوس است در زندانی که میله هایش حرف های عاشقانه ی تو
و زندانبانش چشمان دلربای توست
ای کاش نامه های عاشقانه ام را به همراه کبوتران سپید
برایت با اشک های شبانه ام راهی می کردم
نه نه!
نمی توانم هرگز زندان دلت را رها کنم
من این اسارت را از آزادی اما بی تو بیشتر می خواهم
و اگر حتی روزی وقت آزادی ام فرا رسید
به کبوتران سپید خواهم گفت
که خاکستر تن بی جانم را برایت آورند
چقدر غربت این ثانیه ها برایم آشناست.به اندازه نیمی از عمرم.
باز هم فریاد.سیاهی.گریه..
...سکوت...
و باز هم روزهای یکی در میان.
من مال اینجا نیستم.خانه ام جای دگر است.
ای کاش می شد...هیچ...نمی شود...
سکوت.آرامش.لبخند...کسی آمد..
کسی آمد و تمام لالایی های خوانده و ناخوانده ام را برایم تکرار کرد.
چقدر دنبالش گشته بودم.خودش آمد..
او یکی بود یکی نبود من است...او خدای من است...
همه ذرات وجودم آنجاست.. آسمان را گویم.
همه از جنس هم اند.همه از جنس خدا.. نور.. شفا..
خانه ام اینجا است در همان جای قدیم.
دستی از میان سیاهی ها مرا از اینجا برد
به جایی از جنس آبی آسمان
شاید الف.لام.میم زندگی من این است:
یافتن نور سبز میان دستان پیرزنی با چشمان بارانی.
احساسش کردم
انگار کسی قلبم را با چیزی از جنس نور گره زذه باشد.
صدایش کردم
غریبه آشنای سال های دیروز و امروزم می شناسمت.
دیشب در میان تلاطم زیبای زندگی ام ستارگان را شمردم.
۱...۲...۳...تاکجا رفتم؟
نمی دانم.
اما به یاد دارم آنان دیگر نوری نداشتند.
آن روزها ستارگان آسمان زندگی ام مهتابی تر بودند.
کاش می شد با دستان کودکی ام آنان را بار دیگر رنگی می دیدم.
امروز شب را دیدم.
شبی تاریک و ظلمانی.
گشتم و گشتم.
ستارگانم را یافتم.
با دستان خود آنان را پرنورورنگین ومهتابی کردم.
امروز تو را می بینم در دل وسعت خویش.
و من با خود ابدیتی خواهم ساخت به وسعت تمام تمام ستارگان.
راستی چه کسی می داند دستان من تا کجای آسمان پیش رفتند؟
و من باز هم می شمارم.
۱...۲...۳...این بار را پله پله تا خدا پیش می روم.
باشد! سکوت کن گل گندم! سکوت کن
از ترس قصه سازي مردم سکوت کن
باشد غرور من که برايت عزيز نيست
بي هيچ زحمتي به تبسّم سکوت کن
از ياد برده اي نکند آن گذشته را؟
کوي بهشت، آن در هشتم؛ سکوت کن
اينجا ميان اين مه سردي که حاکم است
ساعات و کوچه ها گم و من گم؛ سکوت کن
حوّا سقوط کرد و زمين نعره اي کشيد
امّا تو باز هم -گل گندم!- سکوت کن.!..
سياوش گودرزي
به دوش هامان تنهایی
پاره سنگ بزرگی ست.
وحشت زده ترین درختی
که هیچ سایه ای برایش نیست
ما
حبس قسم های تقویمیم
اینجا که تاریخ هیچ لحظه ای تلنگر تو را نچشید
بگذار سرود فراموشی ام را
نخوانده برگردم.
وقتی باران
نمی تواند
با من ببارد
تو
جای ابرها را خالی گذاشته ای.
پردیس نصیری
نامه ای پر از باران
برایت بنویسم
وقتی به هوای دیدنت
قلب ابرها هم
تند تند می تپد
یاد تو مثل چیزی
شبیه یک قطره باران
بر لبهای خشک و ترک خورده ام
لیز می خورد
خانه های گچی لِی لِی روی موزاییک های ایوان
این خانه ها هم دلتنگ سنگ شده اند
سنگدل زیبای من!
خانه های دلم برایت تنگ شده اند...
آمد تمام دارو ندار ِ مرا ربود
از من گرفت آنچه برایم قشنگ بود
آغاز انتشار ِ غزل بود در تنم
اما تمام آنچه که می خواستم نبود
پلکی شکست در گذر ِ شعر ِ خسته ام
در ازدحام اشک و شک ، این هاله کبود
مثل درخت در گذر ِ گلـّه های با د
مثل بهار در نفس بی قرار ِ رود
تقدیر بودو وسوسه ی باد و جبرئیل
لختی درنگ کرد و منم را زمن ربود
مثل غروب ، خنده زد و عاشقانه ریخت
حسی که با تمام خودش شعر می سرود
این حرف ها توهـــّم ِ یک روح ِ خسته است
از شاعری که گم شده در هاله های دود
روبروم چشمای تو
مث اون ستاره كه تو آسمونه
داره چشمك می زنه
وسعت نگاه تو
مث آسمونی كه رنگين كمونه
اوج پرواز منه
اي تو تنها آشيونه ... واسه مرغ دل من
هوس كوچ شبونه ... واسه روح از دل تن
بی تو تنها می مونم...
بی تو تنها می مونم ... یه دم نرو امون بده
از کدوم ستاره ای ... راهو به من نشون بده...
همصدا با دل تو
اون صدای عاشقی كه هی می خونه
تپش قلب منه
نفس خسته تو
مث اون دم مسيحا يه بهونه
واسه پرواز منه
اي تو خواب عاشقونه ... تو شب خسته من
تو كه چشمات مهربونه ... با لب بسته من
بی تو تنها می مونم...
بی تو تنها می مونم ... یه دم نرو امون بده
از کدوم ستاره ای ... راهو به من نشون بده...
اگه اسم من شکل خط تو باشه
بذار روی دیوار کوچه بپوسه
بذار نعش بارون سرد زمستون
همین آخرین یادگارم ببوسه
دلم مال من مال تو مال هرکس
اگه لحظه لحظه بسوزه بلرزه
بیا بشکن این معبد سوت و کورو
گمونم به این لحظه لحظه نیرزه
نه از من به تو میرسه کوره راهی
نه از سمت تو رو به من جاده ای هست
نذار گم بشیم پای این عشق مُرده
تو این کوچه های نفس گیر بن بست
من این لحظه ها رو به دنیا نمیدم
همین لحظه هایی که باید جداشیم
نگا کن ته راه بی مقصد اینجاست
دعا کن که تا بینهایت نباشیم...
برای خاطر ساحل نه دريا
تب بارونو از چشمام جدا كن
كه طوفان، آخرين فانوس شب رو
شكسته، دل شكستن رو رها كن
من اينجا چشم براه تو مسافر
نشستم منتظر ، غمگين و عاشق
منم تنهاترين شبگرد دريا
سوار عرشه دلگير قايق
نبايد از شب تاريك چشمام
دل دلواپس ساحل بگيره
كه اينجا روزن نور و اميده
نبايد چشم لنگرگاه بميره
فقط تنهايی و فانوس و طوفان
هميشه سهم اين عاشق نبوده
برای خاطر تنهايی تو
ترانه رو ترانه می سروده
ميون ساحل و دريای وحشی
يه بندر اضطراب و انتظاره
يه عاشق رو به دريا پشت به ساحل
هميشه چشم براه و بيقراره...
بخوان غمگين ترين آواز
كه شب ميل سحر دارد
زمين از فرط تنهايی
شب قرآن به سر دارد
پرنده ، آشيان خسته
شود مصلوب زنگاری
مسيحا پيكرش در خون
غريق بال و پر دارد
گياه غنچه خشكيده
دگر سيراب خواهد شد
نگاه آسمان امشب
به خونبارش كمر دارد
فلق در صبح تنهايی
كجا را خيمه می گيرد
پگاه آسمان شايد
هوای در به در دارد
خدا را ای شب از اينجا
مپيچان زلف و گيسو را
كه فردا سوزش خورشيد
چه فرقی خشك و تر دارد
نگارين آسمانت را
بباران ململ آبی
كه فردا مرغ پر بسته
غريبانه سفر دارد...
يه غروب يه شب يه يلدا
يه نگاه سرد و خيره
يه نفر شبش بلنده
كيه دستاشو بگيره ؟!
منم اون نگاه شب خيز
كه به آسمون رسيدم
اگه از ستاره دورم
ولی چشم ماهو ديدم
تو هم اون گوله برفی
كه يه آن به من رسيدی
تو توهّم زمستون
دست عاشقم رو چيدی
منو از اوج شبونه
به سقوط برف بردی
شدم از ستاره ها گم
باز به كوچه ها سپردی
عكس من سياه تر از قاب
نقش گلدونای چينی
منم اون آدمك تو
اگه تو منو ببينی
حالا احساس من اينه
تو همون هستی كه بايد
اگه دستامو بسازی
اگه باشی اگه...شايد...
عكس من شكل يه عاشق
پشت شيشه های برفی
امّا نه تو داری ميری
شكل عشقای سه حرفی
ته اون كوچه بن بست
خط نوشتی روی ديوار
اگه ردپامو ديدی
قصه بود...خدا نگهدار...
شب بود و آن شب يك نفر انگار در ميزد
ما گرم صحبت او ولي ناچار در ميزد
باران به خشم از ابرهاي سرد ميباريد
او خيس و خسته زير اين آوار در ميزد
ما گرچه ما بوديم اما ترس هم ترس است
آيا كه بود آنسو كه ناهنجار در ميزد؟
كمكم صداي مشتها چون پتك ميپيچيد
يكلحظه پنداري در و ديوار در ميزد
ما همچنان مبهوت در اندوه بيخوابي
او همچنان بيوقفه با اصرار در ميزد
***
آن شب گذشت و صبح فردا ما فقط گفتيم:
ديشب شبي بود و كسي انگار در ميزد
«حسن قريبي»
هی غزل می نويسم که شايد،با صدای تو معنا بگيرد
تا مگر با زبان من و تو،رونق عشق بالا بگيرد
هی غزل می نويسم که شايد ،تکه قلبی که در سينه مانده
در کنار دل مهربانت،با نفسهای تو پا بگيرد
هی غزل،هی غزل،هی غزل،هی... مينويسم،نوشتی،نوشتم
تا به يمن غزل سرنوشتم در سرشت تو ماوا بگيرد
من همانم که يک روز می گفت: هيچ کس در دلم جا ندارد
من همانم که دل را ورق زد،تا نگاهت در آن جا بگيرد
می نشينم کنار تو آنقدر تا نگاهت به چشمم بيفتد
تا که اين چشم،اين گوی لرزان،بهره ای از تماشا بگيرد
اين تماشا تمامی ندارد تاتمام تو را دف بگيرم
تا که تنبور در دستهايت نبض اين بيتها را بگيرد
تکه قلبی که در سينه ام بود اين طرف ها بهاری نمی ديد
پس تو از شهر باران رسيدی تا دلم بوی دريا بگيرد
نغمه مستشار
نه نبايد قبول مي كردم،طاقتِ شانه هاي من اين است
روي تو ماه و قلبِ تو دريا...كوله بارم چقدر سنگين است
تو شبيه فرشته ها هستي با دو بالِ ظريفِ نامرئي
نرخ هر چه عسل شکسته شده بس که لبخندهات شیرین است!!
و كنارِ مني و ترسي نيست از خيابان و پچ پچِ مردم
كه مرا هي به هم نشان بدهند شاعري را كه گفته اند اينست
توي آئينتان مگر منع است از دو چشمِ تو شعر بنويسم
سوژه داغ من تو هستی تو اصلا این عاشق تو بی دین است
نه نباید قبول می کردم....شک نشسته به باورم وقتی
تو بلندی و پر زدن هایم ارتفاعش همیشه پایین است!!
با باد رهگذر
اين راز را بگو
روزی اگر گذشت
يک شاخه گل بکارد
بر گيسوان سوخته ی دختران دشت
وقتی که می رسند
از تپه های دور
بر شانه های روشنشان کوزه های نور...
با ابرها بگو
دامن بگسترند
بر دشت بی بهار
اين خاک
در انتظار چک چک آواز چشمه است
اين خاک تشنه است.....