گفت: همه امتحانات رو خراب کردی. دیگه به چه امیدی میای مدرسه؟
گفت: به امید شما
:27:
Printable View
گفت: همه امتحانات رو خراب کردی. دیگه به چه امیدی میای مدرسه؟
گفت: به امید شما
:27:
روی دستش نشست، نیشش را فرو برد و شروع کرد به مکیدن خون. مادر، بی حرکت ماند؛ اگر او را فراری می داد ممکن بود در تاریکی شب به سراغ کودکش بیاید.
پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت. کودک هم میخواست پدر را بلند کند.
وقتی روی زمین آمد، دستهای کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند ولی نتوانست. با خود گفت حتما چند سال بعد میتوانم.
20 سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان.
:41:
شب بود و او با دوستش روی پله جلوی ساخمان نشسته بودند.
به دختری که در آن تاریکی از سر کوچه میآمد اشاره کرد. بلند شدند و به سمت او رفتند.
هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که گفت: "برگردیم. خواهرمه!"
"عزیزم! امروز روز تولد مریم است. لطفا موقع برگشتن، یک عروسک برایش بخر."
مرد یادداشت را دوباره در جیبش گذاشت...
بعد از جشن تولد مهمانها که رفتند، مریم مشغول بازی با عروسک جدیدش شد.
پدر، طوری که کسی نفهمد و در حالی که لبخند میزد، به او گفت: "ولی اصلا دستخط مامانت رو خوب تقلید نکردی!"
---------
این 5 پست ( 5 داستان ) برگرفته شده است از :
http://www.mobini.blogfa.com
زمان جنگ شوروی سابق با افغانستان نیروهای شوروی در قسمتی از افغانستان پیشروی کردند و منطقه ای را گرفتند . خبر نگارها با یکی از فرماندهان افغان مصاحبه کردند و دلیل شکست را پرسیدند . آن فرمانده جواب خیلی منطقی و محکمی داد ، گفت : ملت مبارز افغانستان در مقابل ظلم سر تعظیم فرود نمی آورند مگر آنکه ظلم پر زور باشد
از زبان حمید فرخ نژاد و نقل از دنیای تصویر (که چقدر از دیدن دوباره مجله ی محبوبم روی دکه خوشحال شدم )
یه شاخه گل
خبرنگار تلویزیون از او پرسید: شما به مناسبت روز زن به همسرتان چه چیزی هدیه میدهید؟ او پاسخ داد: یک شاخه گل با یک دنیا محبت. وقتی همسر قبلیاش این برنامه را از تلویزیون دید چند شاخه گل خشکیده را که به امید بازگشتش هنوز نگه داشته بود توی سطل زباله ریخت.
آینه ها هم دروغ میگویند/ محمد احتشام
ديروز آنگلا خواب والدينش را ميديد...
ديروز والدين آنگلا مردند...
ديروز كتاب آنگلا چاپ شد...
ديروز آنگلا نوه خودش رو ديد...
ديروز روزنامه چاپ كرد: آنگلا مرد...
عقیده
با شور و هیجان مشغول سخنرانی بود و جمعیت یکپارچه او را تشویق میکردند. میگفت: همه انسانها دارای یک عقیده نیستند باید به عقاید دیگران احترام گذاشت. ناگهان گلولهای از میان مردم به سویش شلیک شد و او به خاطر احترام به عقیده مهاجم زندگیاش را از دست داد.
آینه ها هم دروغ میگویند/ محمد احتشام
تنهایی
سنگ از دست پسر بچه رها شد وبه سینه شیشه خورد.
شیشه که صدپاره شده بود گفت:خدایا شکرت.
سنگ با تعجب گفت:خدایا شکرت!؟
شیشه گفت:وقتی که تنها باشی همنشینی با سنگ هم موهبتی است.
سهیل میرزایی