وصلت
نویسنده : علیرضا- ب
در شهري بود خانه اي . در يکي از دو طبقه ي اين خانه ، دختري زندگي مي کرد با مادري . در طبقه ي دوم اين خانه ، پسري زندگي مي کرد با پدري . روزي پسر رفت به همراه پدر به بيرون از خانه . ساعت ها گذشت و پسر برگشت . من ديدم پسر را اما نديدم پدر را . رفتم جلو و پسر آمد جلو . من با او شدم دوست و پسر نيز با من دوست شد . من بازي کردم با پسر و سرانجام آمد پدر . قيافه ي پدر نبود مثل قيافه ي سابق پدر . پدر ديگر سيبيل نداشت و به جاي سيبيل کلاه گيس داشت . پدر به من گفت برويم پايين ساعت هفت . پسر رفت به همراه پدر به طبقه اول در ساعت هفت . پدر و پسر زدند در خانه ي مادر و دختر را . مادر در را باز کرد و چند دقيقه به زمين نگاه کرد . سپس سوسکي را ديد و به شدت جيغ کشيد . پدر و پسر سريع وارد خانه ي مادر و دختر شدند و آب قند درست کردند و به مادر دادند . دقايقي گذشت و حال مادر خوب گشت . مادر دسته گل را گرفت از پدر و کنار دختر نشست . هوا بود سرد و خانه بود گرم . روزها گذشت و سرانجام مادر زن پدر گشت و همه چيز تمام گشت.