سلام
از تمامی دوستانی که از بنده سئوال کردند و نکردند و فقط پاسخ ها رو خوندند بی نهایت سپاسگزارم . از دیانلای عزیز که من رو دعوت کردند ممنونم . با این که این هفته مشغله ام زیاد بود اما به خاطر احترام فراوانی که برای دیانلای عزیز قائلم و همچنین میل باطنی خودم دعوت رو پذیرفتم .
اگر در پاسخ ها کمی و کاستی دیدید به دل دریایی خود من رو ببخشید . آرزوی بهترین ها برایتان دارم.
والا من نه از موضوعات علمی که برای شما جالب باشه سر در میارم و نه ادعایی تو این زمینه دارم . پس اجازه دهید به شیوه ی خودم چند تا نوشته ی کوتاه تقدیم تان کنم
====
شعر
راهنمای تدفین در بهشت زهرا
نظم
محشرتر ازاین نمی شود .
مرده ی خود را با خیال راحت
به اداره ی اموات بسپارید ،
مرده شور هم که نباشد
مرده ها خودشان
نوبت را رعایت می کنند.
در سایه ی درخت های غسالخانه
فاصله ای سپید خواهید داشت .
آن را می توانید با یک سیگار و
همهمه ی گنجشکها پر کنید
اما جیک جیک شادمانه ی آن ها را
جدی نگیرید .
گنجشکها فقط یک نت بلدند
آن را هم برای دل خودشان می خوانند
رفتار غریب آن ها
هیچ ربطی به مرده ی شما ندارد.
از نگاه پی در پی
به ساعت خود بپرهیزید.
دایره ی تدفین
کار امروزش را هرگز
به فردا نمی افکند.
حواس پرتی مرحوم
و دست پاچگی بازماندگان را
به حساب گورستان نگذارید ،
تقصیر باجه ی تحویل نیست ،
اگر موبایل مرده ی شما
در جیب بارانی اش هنوز
زنگ می زند .
ترازوی مرگ از دم
فقط بیست و یک گرم
از وزن مسافران ابد می کاهد
شما اما
شانه هایتان را
برای سبک ترین بار دنیا
آماده کنید.
فوریت خاک
در هیچ مرحله ای
تاخیرپذیر نیست .
به تکبیر هفتم نرسیده
آمبولانس در گشوده ای
انتظارمان را می کشد
انگار آمده است مسافرتان را
به فرودگاه برساند .
مرده ی خود را
با آدرس جدیدش
به او بسپارید
و یقین داشته باشید
خونسردی راننده
به هیچ وجه مسری نیست .
کنار خاک که نشستید
سبکی ای مرطوب آن را
در دستهای ولرم خود بیازمائید
و ترسی از آن
به دل راه ندهید .
اصلا خاک را
دیوار فروافتاده ای فرض کنید
که مردگان ما آن سویش
در قاب های تمام قد
انتظارمان را می کشند.
فراموشی تدریجی نیز
از خواص بی شمار خاک است
حالا با خیال تخت
به خانه بازگردید
و یادتان باشد
خاکسپرده ی شما
هیچ عکسی از آخرت خویش
برایتان پست نخواهد کرد.
--------------
ادبیات (رمان)
این عینا از دفترم نقل می شود
چند وقت پیش داشتم داستان "اسکار و بانوی گلی پوش" اثر اریک امانوئل اشمیت رو می خواندم داستان درباره ی ارتباط یک پسر بچه ده ساله مبتلا به سرطان خون و یک پرستار است پسرک از پرستار می شنود که هر روز به خدا نامه ای بنویسد و از خدا یک چیز بخواهد .این
قسمت از پایان زیبای داستان انتخاب شده است :
" خدای عزیز !
پسرک مرد.
من هم چنان به همدمی و سرگرم کردن اطفال بیمار خواهم پرداخت .اما دیگر برای هیچ کس مامی رز نخواهم بود. فقط اسکار بود که مرا مامی رز می دانست .
شمعی بود که امروز صبح خاموش شد . در نیم ساعتی که پدر و مادرش و من رفته بودیم قهوه ای بخوریم. او در غیبت ما مرد و من گمان می کنم که در انتظار همین چند دقیقه بود تا ما را از مشاهده ی مرگ خود معاف دارد .انگاری می خواست ما خشونت کنده شدنش را از زندگی نبینیم . در حقیقت او بود که از ما مواظبت می کرد.
دلم پر از درد است. اسکار در دل من جا داشت و من نمی توانم او را از دلم بیرون کنم.تازه باید از ریختن اشک خودداری کنم .گریه ام را می گذارم برای امشب و خلوت خودم.
خدایا از تو تشکر می کنم که مرا با او آشنا کردی .او بود که مرا زنی شوخ و بذله گو کرد.
به خاطر او بود که قصه های عجیب و غریب می ساختم و حتی کشتی گیر شدم.به یمن وجود او خنده رو و با نشاط آشنا شدم.او به من کمک کرد تا به تو ایمان بیاورم! او مرا از عشق سرشار ساخت. رفتن او وجودم را می سوزاند . مرا به قدری غنی کرده است که تا آخر عمر تنگدستی نخواهم شناخت.
سه روز آخر مقوایی روی میز بالایش گذاشته بود که گمان می کنم نوشته ی روی آن به تو مربوط شود . روی آن نوشته بود :" فقط خدا حق دارد مرا بیدار کند."
=====
خسته ام . میخواستم چند تا مطلب دیگه هم تایپ کنم اما خستگی واقعا نمیگذاره.
موفق باشید :11: